روزی ملانصرالدین همراه دوستانش در صحرا مشغول گردش بود. بعد از خوردن غذا به کنار استخری بزرگ آمدند تا دست و صورتشان را بشویند. ناگهان پای ملا لغزید و در استخر افتاد. هرکس تلاش می کرد او را نجات دهد.
به او می گفتند: دستت را بده به من و بیرون بیا.
ولی او دستش را نمی داد و داشت غرق می شد. در این هنگام یکی از کسانی که ملا را به خوبی می شناخت جلو آمد و گفت: کنار بروید، شما نمی دانید او را چگونه باید نجات داد. ملا عادت ندارد چیزی بدهد.
سپس به ملا گفت: دست مرا بگیر و بیرون بیا.
ملا هم دست دوستش را گرفت و بالا آمد و از غرق شدن نجات پیدا کرد.
نکته: یک انسان ضعیف خودخواه است و خودخواهی بخل به همراه می آورد. از دست بخیل حتی یک قطره آب هم نمی چکد. درخت بخل نه سایه دارد و نه میوه. چیزی به نام خیر و برکت در قاموس بخیل وجود ندارد. او دستِ گرفتن و نه دستِ دادن دارد. انسان با اقتدار به بهره مند کردن فکر می کند و انسان ضعیف به بهره مند شدن. انسان با اقتدار زندگی را فرصتی برای خدمت رسانی می بیند و انسان ضعیف زندگی را فرصتی برای لذت بردن و تمتع می بیند.
در برخورد با دیگران پرسش یک انسان مقتدر این است: چگونه می توانم کمک کنم؟
و انسان ضعیف به هر کسی که بر می خورد از خودش می پرسد: چگونه می توانم از این فرد سود ببرم؟
انسان مقتدر موفقیتش را در “مفید بودن” می داند و انسان ضعیف موفقیت را “فایده بردن” معنی می کند.
برگرفته شده از کتاب: نیم کیلو باش ولی مرد باش/ سعید گل محمدی