در جلسهاي بودم که يکي از دوستانم مرا در جريان جدايي شخصي قرار داد. او خواست که در فرصتي مناسب با آن شخص صحبتي داشته باشم.
چند روز بعد، آن شخص نزد من آمد و تمام مسايل زندگياش را که منجر به جدايي ميشد، براي من تعريف کرد.
با همسر او هم ملاقاتي داشتم و او را زني فرزانه و نجيب يافتم. آنها صاحب دو فرزند دختر و پسر بهترتيب پانزده و چهاردهساله بودند.
در خلوت با هر دو صحبت کردم، حاصل آنکه: همسرِ آن مرد پيوسته ميگريست و هيچ سخني در رد يا نکوهش شخصيت مردش بر زبان نميآورد و ميگفت: «هر چه بود زندگي زناشويي ما بود که گذشت.»
اما وقتي با آن مرد صحبت کردم، از همه چيز صحبت کرد و متأسفانه از خلوت خاص خود با همسرش نيز با ذکر جزييات سخن به ميان آورد و تأسفبار آن بود که در تمام مراحل، همسرش را بدون قيدوشرط و صددرصد محکوم ميکرد.
حاصل آنکه صحبتها نتيجهاي نداد و به اصرار مرد، آنها از هم جدا شدند.
چند ماه بعد آن مرد برايم گفت:
«آنقدر بچهها از اين زن (مادرشان) نفرت داشتند که شب چهارشنبهسوري تمام لباسها و آلبوم عکسها را آورديم و آتش زديم و از روي آن پريديم و کُلي خنديديم!»
و من گفتم: «فقط سعي کن حرمت آن خلوت، آن زندگي گذشته و آن روزهاي خوبي را که با او داشتي نگه داري؛ بچههايت در شرايطي نيستند که بتوانند بهگونهاي عقلاني و منطقي تصميم بگيرند و در اين سن بيشتر تابع احساسات هستند و دنبالهروي شما! درضمن:
منه بر روشنايي دل، به يک بار
چراغ از بهر تاريکي نگه دار
و اين سخن آقا اميرالمومنين را يادداشت کن، ضرر ندارد؛ ايشان ميفرمايند:
بهگونهاي دشمني بورزيد که اگر روزي آن دشمني به دوستي تبديل شد ، شرمنده نشويد!
و ادامه دادم، من هم يک پيشنهاد ميکنم: مرد مومن! همهي پُلهاي پشتِ سرت را خراب نکن. يک پل براي بازگشت باقي بگذار!
آن مرد تبسمي به من کرد و گفت:
«بيخيال اين حرفها، من زندگي جديدي را با دو فرزندم شروع کردهام و بهزودي ميخواهم با يکي از دخترهاي بستگانم که در ولايت خودمان است و يک موي او به صد تا از اين زنها ميارزد، ازدواج كنم.»
و من اصرار کردم که آن سخناني را که گفتم، يادداشت کند، ضرر نميکند! و او با تمسخر خداحافظي کرد و رفت!
دو سال بعد…
روزي آن مرد به ديدنم آمد، پنداري بيست سال پيرتر شده بود. سر به زير داشت و کمي خميده شده بود. نشست و برايم گفت: «دختري را که از بستگانم بود، به عقد خود درآوردم و بعد از مدتي بچهدار شديم. اما چند ماه بعد بر اثر بيمارياي که در گوشم بهوجود آمد، زير تيغ جراحي رفتم و بعدها به دلايل بسيار و درد شديدي که داشتم، مجبور به مصرف مواد مخدر شدم و مدتي بعد بهطور رسمي معتاد شدم. زنم بناي ناسازگاري گذاشت و در کمال ناباوري من، به دادگاه رفت و تقاضاي طلاق کرد. بچههايم او را به رسميت نميشناختند و تمايل زيادي به ملاقات با مادر حقيقي خود داشتند و مرا به عنوان پدر قبول نداشتند!»
و من ياد شعر «پروين اعتصامي» افتادم:
ظاهر است اين که بد افتي چو شدي بدخواه
روشن است اين که بِرَنجي چو برنجاني
مرد شروع به گريستن کرد و تقاضاي کمک داشت!
سپس ادامه داد: «از همه بدتر آنکه من در ولايت خودم بسيار خوشنام بودم، ولي همسرم مرا در آنجا رسوا و بدنام كرد و همهي خلوت مرا به همشهريانم مو به مو شرح داد! اکنون آبرويم رفته و تمام زندگيام…»
به او گفتم: نميخواستم گذشته را به رخ تو بکشم اما به ياد داري که آن روز از تو خواهش کردم سخن مولا اميرالمومنين را يادداشت کني:
بهگونهاي دشمني بورزيد که اگر روزي آن دشمني تبديل به دوستي شد ، شرمنده نشويد!
و ادامه دادم: تو حُرمت همسر بيگناهت را نگه نداشتي و نميدانستي که هر وقت حُرمت کسي را ميشکني، مطمئن باش که دير يا زود کسي پيدا ميشود که حُرمت تو را بشکند! زيرا:
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو ز جو
تو آن روز اشک همسر بيگناهت را درآوردي و اکنون کسي پيدا شده است که اشک تو را درآورد! زيرا با هر دست بدهي، با همان دست ميگيري!
سعيد گل محمدي