روزی مورچه ای ، دانه ی درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند، ببرم.
گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان ها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت: مهم نیست. همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.
برگرفته شده از: کتاب “فرهاد که باشی همه چیز شیرین است” ، سعید گل محمدی