نمی دانم ما پیش از این که آفریده شویم چه رویایی در سر داشتیم. نمی دانم کجای جهان بودیم. اما می دانم اینجایی که هستیم آرزویمان نبود. من اینجا را دوست ندارم. اینجا آدم های ِ مهربانی ندارد. اینجا آدم ها …
بیشتر بخوانید...گردو و برج ناقوس
روزی کلاغی گردویی را به بالای برج یک کلیسا برد ؛ اما ناگهان گردو از نوک کلاغ جدا شد و در شکافی افتاد. گردو ضمن تعریف و تحسین از زیبایی و وقار برج و نوای …
بیشتر بخوانید...یک صبر کن و هزار افسوس مخور
در زمان های دور پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این …
بیشتر بخوانید...