فنجانی چای می نوشم و به خود می گویم در این عصرهای تنهایی که هیچ خیابانی مرا به او نمی رساند و هیچ کوچه ی بن بستی نشان از طعم لبهایش ندارد دیگر چه سود …
بیشتر بخوانید...تمام رودخانه را یک جا سر می کشیدم تا خشکسالی به شهر بزند
اگر آن شب که قرص ها را روی پل به آب بخشیدم می دانستم از آمدنت خبری نیست تمام رودخانه را یک جا سر می کشیدم تا خشکسالی به شهر بزند. آن قدر دلتنگت شدم …
بیشتر بخوانید...میان عصیانِ چشمهایت
حالم گرفته از این سه شنبه های مجهول این وسط هفته ها کاش نبودند … دلم پنج شنبه می خواهد که تو را از رفتن هایت کنار بکشم با هم قرار بگذاریم در خیابانی، کافه …
بیشتر بخوانید...دنیای خاکستری آدم ها
دنیای خاکستری آدم ها جای خوبی ست، روزهای خوبمان بی شمارند، اما دروغ چرا؟ روزهایی هم هست که دلهایمان می گیرد، دلهایمان تنگ می شود، دلهایمان می شکند. الهی برای دل های شکسته مان بمیرم. آدم ها یک روز صبح …
بیشتر بخوانید...