چیزی به اسم آگاهی | دکتر زندگی

چیزی به اسم آگاهی

سالها پیش شهری بود که در آن همه ی مردم شاد بودند. ساکنان شهر هر کاری می خواستند، انجام می دادند و به خوبی با هم کنار می آمدند.
فقط شهردار شهر غمگین بود، چون مدیریتش لازم نبود. بخاطر اینکه در شهر همه کارها طبق روال پیش می رفت و هیچ مسئله ای پیش نمی آمد. زندان خالی بود، دادگاه هرگز استفاده نمی شد، و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند، چون ارزش قول ِ مردم بیشتر از اسناد ِ و دست نوشته های کاغذی بود.
یک روز، شهردار چند کارگر را از جایی دور استخدام کرد تا وسط میدان اصلی ِ شهر، یک چهاردیواری بسازند. چند روزی صدای چکش و اره شنیده می شد. در پایان هفته، شهردار همه ی اهالی شهر را به مراسم افتتاح، دعوت کرد. تخته های چهار دیواری به آرامی برداشته شدند.
و در آنجا… یک چوبه ی دار ظاهر شد!!! مردم از هم می پرسیدند چوبه ی دار آنجا چه می کند. مردم دستپاچه و نگران، مسائلی را که قبلا با توافق دوطرفه حل می کردند، به دادگاه بردند. به محضرخانه ها رفتند تا آنچه را که قبل از این ، تنها یک قول مردانه بود، ثبت کنند. و از ترس ِ قانون، به گفته های شهردار توجه کردند. اما اتفاق مهم تر این بود که آن چوبه ی دار هرگز استفاده نشد. اما بودنش همه چیز را دگرگون کرد.

 

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و تنها یک گناه وجود دارد و آن جهل است.

مولوی (۶۷۲ – ۶۰۴)

آگــاه باشیـد

درباره‌ی صابر خطیری

صابر خطیری
- پژوهشگر و نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *