غریزه و چمن | دکتر زندگی

غریزه و چمن

به یاد دارم پانزده یا شانزده‌ساله که بودم، با معلم روحم (پدرم) در میدان بهارستان تهران قدم میزدیم. در آن سال‌ها میادین تهران به خاطر فضای سبز و فواره‌هایش محلی مناسب برای دقایقی استراحت و آرامش بود، چون خیابان‌ها به شلوغی این روزها نبود. پدر برایم یک بستنی قیفی خریده بود و من با لذت خاصی مشغول خوردن بودم.

پدرم، بزرگمرد ژرف‌اندیشی بود و از هر چیز کوچکی برای آموختن به من استفاده می‌کرد. نگاهم را به سوی چمن‌ها بُرد و گفت: «پسرم، به این چمن‌ها نگاه کن و بگو این چمن‌ها که این‌گونه سفت و سخت‌اند با آن سبزه‌های کناری که آن‌طور خمیده و نرم هستند و نوکشان زرد شده است، چه تفاوتی دارد؟»

کمی نگاه کردم و چیزی نفهمیدم و گفتم: «نمی‌دانم.»

پدرم گفت: «پسرم، به این چمن‌های وسط خیلی توجه می‌کنند و آن‌ها را به‌طور مستمر کوتاه می‌کنند. آن‌ها بعد از چند روز، دوباره به‌سرعت رشد می‌کنند؛ ولی آن چمن‌های کناری چون قابل دسترس نیستند، نمی‌توانند کوتاهشان کنند و توجهی به آن‌ها نمی‌کنند و در نتیجه بعد از کمی رشد کردن، رشدشان متوقف می شود و به این شکل که می‌بینی در می‌آیند.»

پدرم در کنار چمن‌ها نشست و ادامه داد: «ببین عزیزم، غرایز و شهوات نیز در انسان این‌گونه هستند، وقتی به‌طور مرتب به آن‌ها می‌اندیشی و در جهت ارضای آن‌ها می‌کوشی، بعد از مدت کوتاهی محکم‌تر و قوی‌تر از دفعه‌ی قبل رشد می‌کنند و این حکایت، همچنان باقی است، تا زمانی‌که به خود می‌آیی و می‌بینی علف‌های ِ هرز شهوت و غرایز، زندگی تو را نابود کرده‌اند؛ ولی اگر به آن‌ها نیندیشی و بها ندهی و در جهت ارضای بی‌موقع آن‌ها نکوشی، آن‌ها نیز از رشد باز می ایستند و در نتیجه رهایت می‌کنند و تنها در آن زمان است که تو ارباب آن‌ها و مسلط بر آن‌ها می‌شوی. پسرم فراموش نکن: بنده‌ی آنی که در بند ِ آنی!

پاداش مهرورزی

سپس پدرم در تأیید سخن خویش، حکایتی را از مولوی برایم چنین تعریف کرد:

در زمستانی سرد، عارفی در بیابانی سفر می‌کرد که چشمش به مردی افتاد که ماری بزرگ را که از شدت سرما بی‌حال شده بود با خود می‌کشید تا به شهر ببرد. عارف گفت: «ای مرد! این مار را رها کن، او بسیار خطرناک است.»

مرد مارگیر گفت: «می‌خواهم او را به شهر ببرم و در منظر نگاه مردم گذارم و پولی به دست آورم.»

عارف گفت: «ای مرد! بی‌حالی او از شدت سرمای زمستان است؛ اگر او را به شهر بری و گرم شود، خرابی‌ها کند و جان انسان‌های بسیاری را گیرد.»

مرد ماهیگیر با تمسخر گفت: «نه چنین نیست، او بی‌آزار است.»

عارف از او جدا شد و رفت.

چند روز بعد…

مرد ماهیگیر، مار را به شهر آورد و مردم را برای تماشای آن فراخواند. مردم به گرد مار جمع شدند و به تماشای او نشستند. مار که کم‌کم از سرما و رخوت زمستان رها شده بود و جانی تازه گرفته بود، اول مرد مارگیر را بلعید و سپس به مردم شهر حمله کرد و ‌شماری از آنان را از بین بُرد. خلاصه، همان‌طور که مرد عارف گفته بود: «جان بسیاری از مردم را گرفت و در شهر خرابی‌ها کرد!»

در این هنگام پدرم کمی سکوت کرد و آهی کشید و گفت:

«آری، پسرم! مارِ نَفْسْ نیز این‌گونه است که اگر زمینه‌ی رشد و فعالیت او را فراهم کنی، در شهر روح و جسم تو خرابی‌ها کند.
پس هرگز از یاد مبر:

به شهوات و غرایز خود بی‌اعتنا باش تا آنان نیز به تو بی‌اعتنا باشند!»

مرد است مرد، مرد که تنها نمی شود

جالب است که من در آن روزها هیچ‌کدام از حرف‌های پدرم را نفهمیدم و درک نکردم و فقط در ذهن خود ضبط کردم و اکنون به آن روزها می‌اندیشم، عظمت و بزرگی کلام پدر را درک می‌کنم و سال‌هاست که کلام او را روشنایی بخش راه خویش قرار داده‌ام. به یاد بسپارید که:

نخل تا باشد جوان، باشد مؤثر تربیت
روز پیری‌، ای پسر تغییر کردن مشکل است

پس کاری نکنید که روزی با خود بخوانید:

جوانی صرف نادانی شد و پیری پشیمانی
دریـغا روز پیـری آدم هـوشیـار مـی‌گردد

و بی‌گمان اندوه بزرگی است که روزی با خود چنین نجوا کنید:

در جوانی به خویش می‌گفتم شیر شیر است اگر‌ چه پیر بوَد
چون شدم پیر، نیک دانستم پیر پیر است اگر‌ چه شیر بوَد

پس فراموش نکنید:

در این درگه، که گــَه گــَه، کــَه کــُه و کــُه کــَه شود ناگه
مشـو غره بـه امروزت که از فـردا نه‌ای آگه

سعید گل محمدی

درباره‌ی سعید گل محمدی

سعید گل محمدی
- نویسنده، مترجم و مدرس در حوزه‌ی مهارت‌های زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *