کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که می توانست آنچه را که حیوانات به یکدیگر می گویند، بفهمد، بنابراین هر شب در مزرعه می ماند تا به گفتگوی بین آنها گوش دهد. یک شب شنید گاو نر از او نزد الاغ از سختی کار خود شِـکوه و شکایت می کرد و می گفت: من از صبح تا شب برای کشیدن گاو آهن و شخم زدن زمین زحمت می کشم. هر چند که هوا بسیار گرم و یا پاهایم خسته باشند و حتی اگر گردنم در زیر یوغ زخم شود باز هم ناچارم کار کنم. اما تو را برای تفریح می خواهند. روی تو پالانی رنگارنگ می گذارند و کاری برای انجام دادن نداری به جز اینکه اربابت را از جایی به جای دیگر ببری. و اگر او نخواهد به جایی برود تو هم استراحت می کنی و تمام روز علف سبز می خوری. الاغ، علی رغم اینکه سُم های خطرناکی داشت، دوست خوبی بود و بنابراین با گاو همدردی کرد و گفت: دوست خوب من، می دانم که کار تو خیلی زیاد است و به همین دلیل می خواهم کار تو را سبک کنم. پس به تو می گویم که چطور می توانی یک روز استراحت کنی.
الاغ جواب داد: و من مانند افراد ساده لوح و خوش قلبی هستم که می خواهند به دوستانشان کمک کنند و در آخر ناچار می شوند که تمام بار زحمات او را به دوش بکشند. از این به بعد تو خیش خود را بکش، برای اینکه شنیدم ارباب به نوکرش گفت که اگر یک بار دیگر بیمار شدی، کسی را به دنبال قصاب بفرستند. پس از این اتفاق دیگر آن دو با هم حرف نزدند و دوستی شان به پایان رسید.
اگر قصد دارید به دوست یا دوستانتان کمک کنید، بسیار عالی ست. اما سعی کنید طوری اینکار را انجام دهید که همه دردسرها و زحمت های او متوجه شما و به پای شما نوشته نشود.
صابر خطیری
مهربان و آگاه باشید