«اگر مسیر پیش پای شما هموار است، احتمالا در مسیر شخص دیگری گام برداشتهاید.» – جوسف کمپبل
من اهل شمال سفید ِ سرد کانادا هستم.آنجا یاد گرفتم که جلودار دیگران بودن کار سختی است.
اگر شما جلودار هستید، دارید راه را برای دیگران هموار میکنید و اگر این کار پاداش نداشته باشد، خستهکننده است. گاهی اوقات در زمستان که قرار بود با کفش روی برف پا بگذاریم، من از آخر می آمدم تا از کنار زدن برف برای دیگران خسته نشوم. یا در تابستان، مسیری از پیش تعیین شده را انتخاب میکردم که وقتی از جنگل رد میشدیم شاخهها به صورتم نخورند.
یاد گرفتم که جلودار جمع بودن به معنای سپر بلای عناصر بودن است. یاد گرفتم که رهبر بودن با عیبهایی همراه است. پس خودم را کوچک کردم و عقب ماندم. با این که در دلم واقعا میخواستم سیاحت و رهبری کنم، که تصمیم بگیرم کجا بروم و راه خودم را خودم باز کنم. البته من این کار را ناخودآگاه انجام دادم. این مکانیزم دفاعی در خیلی از جنبههای زندگی من نفوذ کرد. در مدرسه درسم بد نبود، ولی هیچ وقت نفر اول کلاس نبودم. نفر اول کلاس بودن برایم خطرناک بود، به خصوص به خاطر این که میدیدم بچه درسخوانها چقدر در مدرسه اذیت میشدند.
طی سالهایی که این روش را پیش گرفته بودم از زندگی خودم راضی بودم. همیشه نفر دوم یا آنقدر عقب که نفر آخر نشوم، ولی یک چیز در این راه تغییر کرد.
اولین تغییر بزرگ زندگی ام وقتی بود که در نوجوانی هنرهای رزمی را شروع کردم، منافع بهبود مهارتها و همزمان با پیشرفت، یاد دادن آموختههای خودم به دیگران را یاد گرفتم.
بعد از چند سال تمرین مداوم هنرهای رزمی، در مسیر گرفتن کمربندسیاه بودم. بعضی اوقات از فکر این که رزمیکار کمربندسیاه هستم میترسیدم، چون با گرفتن کمربندسیاه سطح انتظارات دیگران از شما بالا میرود. و شما تنها میتوانید مهارتهای خود را برای دفاع شخصی به کار ببرید و در مدرسه رهبر شوید. الگوی دیگران میشوید و این شما هستید که راه را برای دیگران هموار میکنید.
خوشبختانه، من الگوهای کمربندسیاهدار و مربیهای خودم را داشتم که به من نشان دادند نیازی به ترس نیست. فهمیدم که با کمک به دیگران و یاد دادن حرکتهای جدید به آنها اعتماد به نفس ام بالا میرود. این موقعیتی برد-برد ، هم برای مربی و هم برای شاگرد بود.
این کاملا برعکس ماجرایی بود که در کودکی در جنگل یا در برف سنگین آموخته بودم.
بنابراین وقتی تصمیم گرفتم که بعد از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه با مدرک مهندسی نرمافزار از همسن و سالهای خودم پیروی نکنم و به جای شغل ثابت دنبال شروع کردن ِ بیزنس خودم باشم… متوجه شدم که عادت کودکی ام دیگر روی من سلطه ای ندارد.
بله، گاهی اوقات عجیب و متفاوت بودن، سخت بود. وقتی دیگران تصمیمهایم را زیر سوال میبردند و از من علت انتخاب مسیر پرخطر کارآفرین شدن را جویا میشدند. به تمرینهای خودم در زمان رزمیکار بودنم فکر میکردم و این که نهایت سعی خود را کردن چه حس خوبی داشت. میدانستم که دنیای کار شرکتی و کارمندی جایی نبود که بخواهی نهایت سعی ات را بکنی، پس شروع یک بیزنس مسیر جدیدی برای من شد.
حالا میدانم که به جای قرار گرفتن در نقشهی از پیش تعیین شده دیگران یا آن سیستمی که برای زندگی شما انتخاب شده، اگر راه خود را خودتان بسازید، امنتر است.
هر کدام از ما هر روز راه مختص خودمان را پیش رو داریم اما دانسته یا ندانسته راه دیگری را میگشاییم و باید به خاطر داشته باشیم که تنها از روی یک الگو زندگی نمیکنیم، بلکه مسئول مسیرهایی که انتخاب میکنیم نیز هستیم.
اگر ما همواره در مورد تصمیمها و انتخابهایمان به حرف دوستان و خانواده هایمان گوش دهیم، ممکن است این عمل ناامیدکنندهتر از رد شدن از برف باشد. به خصوص به خاطر این که اگر در مسیر زندگی تان به راهنمای درون تان گوش نکنید، ممکن است سالها بعد از جایگاه و عاقبتی که خواهید داشت، پشیمان شوید!
نوشته ی : ناتالی لوسیر
ترجمه اختصاصی دکتر زندگی
منبع : (+)