قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید - غزلی زیبا از استاد شهریار | دکتر زندگی

قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید از استاد شهریار

با اجازه غزلی تازه فدایت کردم
بر سر سجده نه در شعر دعایت كردم

با اجازه از همه دست كشیدم امشب
و تو را از وسط جمع سَوایت كردم

با اجازه از تو و چشم و لبت می گویم
چه كنم دست خودم نیست هوایت كردم

با اجازه تو طبیبی و منم باز مریض
تو بزن بوسه بگو باز دوایت كردم

با اجازه به خیالات خودم می پیچم
مثلا بودی و اين بار صدایت كردم

با اجازه از شما و بی اجازه از همه
بوسه بر شعر زدم باز دعایت كردم

حتما بشنوید: من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم از استاد شهریار

گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور من ِ خسته به طوفان نرسید

گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید

من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید

کلِ این دهکده فهمید که عاشق شده ام
خبر اما به تو ای دختر چوپان نرسید

در دل مزرعه بغضم سله بسته است قبول!
گندمم حوصله کن نوبت باران نرسید…

نان عاشق شدنم را پسر خان می خورد
لقمه ای هم به منِ بچه ی دهقان نرسید

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید…

درباره‌ی دکتر زندگی

دکتر زندگی
خانواده، عشق، تحول، موفقیت

6 دیدگاه

  1. آواتار Nader

    این شعر نوشته استاد شهریاره ناشناس نیست اصلاح بشه لطفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *