با استکان قهوه عوض کن دوات را بنویس توی دفتر من چشم هات را بر روزهای مرده تقویم خط بزن وا کن تمام پنجره های حیات را خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم …
بیشتر بخوانید...دستگاه چمن زنی
در يک روز زمستاني حوصله ی مالک يک باغ زيبا سر رفت. تصميم گرفت از همسایه ی خود که کتاب خوان بود و کتابخانه بزرگي داشت، کتابي امانت بگيرد. همسايه گفت که کتاب مورد نظر را دارد، …
بیشتر بخوانید...تلاش
مردی بود که به جنگل می رفت و با جمع آوری هیزم و فروش آنها، امرار معاش می کرد. روزی ناگهان صدای غرش شیری را شنید و در حالی که از شدت ترس به خود …
بیشتر بخوانید...صدای پای بهار
این روزها همه جا صدای پای بهار است. آوای زندگی و صدای بی صدای ِ شکوفه های باغ خدا، بهار لبریز از طراوت است، پُر است از نو شدن های كائنات، بهار می رسد تا خون تازه ای …
بیشتر بخوانید...ملانصرالدين و الاغ چموش
ملانصرالدین، الاغ چموش و ناآرامی داشت که روزی آنقدر وی را اذیت کرد که افسارش را گرفت و به بازار برد تا او را بفروشد. در بین راه به هر دوست که میرسید شروع به …
بیشتر بخوانید...