بالِ فرشته | دکتر زندگی

بالِ فرشته

اسم من فرشته است. من در خانواده‌ای بسیار ثروتمند به دنیا آمدم. پدرم که به عنوان ِ با ایمان‌ترین مرد ِ ثروتمند ِ شهر شهرت یافته بود، به جز من دو پسر هم داشت. او روز مرگش من و برادرهای بزرگم را به بالین ِ خود فرا خواند و گفت: «همانطور که می‌دانید من ثروت بسیاری اندوخته‌ام و این ثروت بعد از مرگم به شما می‌رسد. احساس می‌کنم روز مرگم نزدیک است و باید وصیت کنم. قبل از اینکه بمیرم، می‌خواهم این پول را میان ِ شما سه نفر تقسیم کنم. اما فرزندانم، پولی که به عنوان ارث از من دریافت خواهید کرد به درد شما نخواهد خورد. این پول ایمان را از شما خواهد گرفت و بدبخت‌تان خواهد کرد. پدربزرگ ِ خدابیامرزتان در زندگی درس بزرگی به من داد. او مرد با ایمانی بود. به من گفت که انسان، حریص و تنگ‌چشم است. قدر پولی را که با زحمت و تلاش ِ خود به دست نیاورده نخواهد دانست.»حرف پدرم را باور کردم. به پدرم گفتم: «من تصمیم خودم را گرفته‌ام. این پول را نمی‌خواهم. سهم ِ مرا بین برادرهایم تقسیم کنید.»

احساس کردم لبخندی سراسر صورت ِ پدرم را پوشاند. برادرهایم نیز خوشحال بودند. چرا که با انصراف ِ من از دریافت ِ ارث، پول ِ بیشتری به دست می‌آوردند. وقتی پدرم مــُـرد، برادرهایم که حرص ِ پول داشتند، به سرعت ارث را میان ِ خود تقسیم کردند. و حالا حدود ۴۰ سال از آن روزگار گذشته است. من و برادرهایم الان چکار می‌کنیم؟ چه بر سرمان آمده است؟

بله، درست حدس زدید. الان برادر بزرگم به علت ِ استفاده‌ی بیش از حد مواد ِ مخدر در گورستان به سر می‌برد و برادر وسطی که همان سال‌ها به علت ِ قمار تمام پولش را از دست داده بود، الان به جرم ِ دزدی و قتل در زندان آب خنک می‌نوشد. و اما من… الان قدرتمندترین زن ِ کشورم هستم. با ایمان‌ترین، محبوب‌ترین، پولدارترین، با نفوذترین و تنها میلیاردر بدون ِ ارث. همه مرا به عنوان ِ ثروتمندترین زن ِ خودساخته‌ی کشور، موفق‌ترین مدیر کارخانه‌ی ریسندگی و بافندگی شهر و برنده‌ی جوایز متعدد کارآفرینی و ایده‌پردازی می‌شناسند. رمز موفقیت من چه بود؟

بعد از اینکه پدرم مُرد، برادرهایم دیوانه شدند. مادر پیرم را که جز دو میل ِ بافتنی همدمی نداشت، به آسایشگاه سپردند. مجبور بودم بخاطر مادرم در خانه‌های مردم کار کنم تا هزینه‌های سنگین ِ آسایشگاه را پرداخت نمایم. برای مادرم سفارش کار می‌گرفتم و بافتنی‌ها را بدون ِ اینکه هزینه‌ی حمل دریافت کنم به در خانه‌ها می‌بردم. به هر زحمتی بود مبلغی پول پس‌انداز کردم. یک روز که برای کار به محله‌ای اعیان‌نشین رفته بودم، دیدم که یکی از همسایه‌ها پشت ِ شیشه‌ی ماشین ِ مدل بالایش شماره تلفن گذاشته و نوشته: «فوری فروشی.» فکری به کله‌ام زد. با پولی که پس‌انداز کرده بودم لباس نو خریدم. برای ماشین‌هایی که دنبال جای پارک می‌گشتند جا پیدا می‌کردم. با آن‌ها گپ می‌زدم. انعام نمی‌گرفتم. می‌گفتم به جای پول با من حرف بزنید. به من درس زندگی بدهید. از هر کدام چیزی یاد می‌گرفتم. یکی از آن‌ها به من گفت: «هوای مادرت را داشته باش. اگر او برایت دعا کند، موفق خواهی بود.»

یکی از همین روزها فهمیدم او به دنبال ِ همان مدل ماشینی می‌گردد که چند روز قبل دیده بودم. معامله را جوش دادم و کمیسیون خوبی دریافت کردم. با پولی که خودم با مشقت و تلاش به دست آورده بودم، مقداری پنبه از کارخانه گرفتم و یک چرخ ِ دستی ِ کوچک ِ ریسندگی و بافندگی خریدم. مادر پیرم سواد نداشت. پرسید: «حالا من باید چکار کنم؟»

تلفنِ اتاق را گذاشتم کنار تختش و به او گفتم: «همینطور که اینجا نشستی و سفارش کار می‌گیری، این دسته را هم بچرخان.»

با حیرت گفت: «اما من که ریسندگی بلد نیستم.»

گفتم: «تو فقط این دسته را بچرخان. پنبه‌ها از این سوراخ رد می‌شوند و نخ خودبخود درست می‌شود.»

مادرم با نگرانی ادامه داد: «چطوری سفارش بگیرم؟»

گفتم: «توی روزنامه آگهی داده‌ام. مشتری‌ها خودشان زنگ می‌زنند.»

دوباره پرسید: «نخ‌ها را کجا نگه داریم؟ به کی بفروشیم؟»

گفتم: «مادر جان! نگران نباش. فکر همه جا را کرده‌ام. به زودی یک اتاق ِ کوچک و ارزان کرایه می‌کنم تا نخ‌ها را ببریم آنجا انبار کنیم. آخر هفته‌ها از سر کوچه دو تا کارگر می‌آورم تا نخ‌ها را بسته‌بندی کنند. با مدیر کارخانه قرارداد بسته‌ام که ماهی ۲۰ بسته نخ از من بخرد. فعلا در ازای آن هیچ پولی نمی‌گیرم. بلکه پنبه‌ی بیشتری می‌گیرم تا سفارش کار بیشتر بگیریم. حساب کرده‌ام به امید خدا اگر با جدیت کار کنیم، تا سال ِ آینده یک کارگاه اجاره می‌کنم و تو را از این جهنم بیرون می‌برم.»

به کمک دستان ِ هنرمند مادرم و توکل بر خدا، به سرعت پیشرفت کردم و بالاخره سر سال نشده توانستم یک کارگاه کوچک اجاره کنم. کارهای تسویه حساب مادرم را انجام دادم و او را به کارگاه بردم. وقتی اولین ماشین ِ ریسندگی و بافندگی را برای او خریدم، مادر پیرم دست به سوی آسمان بلند کرد و از صمیم قلب دعا کرد: «امیدوارم در کارهایت موفق باشی و خدا دو بال ِ پیشرفت به تو بدهد. امیدوارم آنچنان مال و ثروتی به تو بدهد که نتوانی بشمری.»

همینطور هم شد. با هوشمندی و درایت ِ مادرم و پولی که او پس‌انداز کرده بود، سه سال ِ بعد کارگاه را خریدم. ماهیانه به ۲۰ کارگر حقوق می‌دادم. ۵ سال بعد، مدیر کارخانه مرا استخدام کرد. ۱۰ سال بعد کارمند نمونه شدم. ۲۵ سال بعد، رئیس کارخانه و ۳۰ سال بعد… بقیه‌اش را خودتان حدس بزنید. فقط این را بگویم که من در زندگی دو بال داشتم: «بال ِ ایمان و بال ِ باور.»

 

محمدرضا غفاری نیا

درباره‌ی محمدرضا غفاری نیا

محمدرضا غفاری نیا
رمان نویس، داستان نویس و طراح گرافیک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *