زوجي به نام جان و مري، خانه اي مجلل و پسر و دختري دوست داشتني داشتند. جان شغل خوبي داشت و از او خواسته بودند براي يك مسافرت تجاري چند روزه به شهر ديگري برود. …
بیشتر بخوانید...به وقت انسانیت
می گویند: ساعت به وقت انسانیت مرده است اما دروغ می گویند ساعت به وقت انسانیت را کشته اند با دروغ هایشان با تهمت هایشان با غیبت هایشان با زیر پا له کردن همدیگر با …
بیشتر بخوانید...و آدمی چه دیر می فهمد
به ساعتت نگاه نمی کنی و نمی دانی ضربان نبض این دقایق چه کند می گذرد. و من ایستاده در میان گندمزارهای طلایی، ضربانِ نبض هایی را می شمارم که از بدکرداری روزگار سخن می …
بیشتر بخوانید...شروع کن به خندیدن
زندگی با من می جنگد، چون من آن آدمی هستم که همیشه با او در ستیزم. زندگی در برابر هر مشکلاتش به من دو شانس می دهد. اول آن که غمگین شوم، دوم آن که …
بیشتر بخوانید...انسانم آرزوست
روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت، خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود، اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟ بهلول جواب داد: پنجاه دینار خلیفه غضبناک شده و …
بیشتر بخوانید...