غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را …
بیشتر بخوانید...ملانصرالدین و دزد
ملانصرالدین در بازار مغازه ای داشت و خانه ای در بالای آن که شب ها همانجا اقامت داشت. شبی دزدی به دکان ملا زد. او با سوهان مشغول بریدن قفل در بود. ملا چون بی …
بیشتر بخوانید...