به اتفاقی که زیبا نیست ناچارم - دکتر زندگی

به اتفاقی که زیبا نیست ناچارم

انگار دریا را به خانه ام بیاورند
به من بسپارند که مادرش باشم
قنداقش کنم
و نگذارم با مرداب همسفر شود!
انگار خورشید را در بغلم بگذارند
که بپوشمش ، بسوزم ، لبخند بزنم و هیچ نگویم !
انگار هلال ماه را تاج سرم کنند!
و شب ،
مضحک تر از همه
انگار شب را پشت پنجره ام چسبانده اند!

حال عجیبی دارم
چیزی شگفت زده ام کرده
چیزی که در عین حال اندوهگینم می کند!
حرفی در تنم مانده !
و حدودا از آخرین واژه ای که بالا آورده ام
چند ساعت می گذرد…
خودم را جمع می کنم
دریا را به آغوش می کشم
ناگزیر خورشید را می پوشم
ماه را روی سرم می گذارم
به اتفاقی که زیبا نیست ناچارم
اما هنوز گونه ام گل می اندازد
همچنان می خندم!
دریا دختر من است
و خورشید تن پوش سوزانم!
من خوبم ، اما تو
راستی ، از آخرین فصل ملتهبت چند روز گذشته است؟
کمی مفصل تر بگو
تنپوش تو کجاست؟!

مونا مهرپور

عکاس: پرهام ساسان پور
مدل: مهتاب وفاپرور

درباره‌ی مونا مهرپور

مونا مهرپور
شاعر و نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *