روزی عارف بزرگ « خواجه عبدالله انصاری» به همراه یکی از مریدان خویش از جاده ای گذر می کرد. مرید به رسم ادب، پشت سر خواجه در حرکت بود که خواجه خطاب به وی گفت: …
بیشتر بخوانید...پیرمرد و کلید دار خوبی ها
پیرمرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، …
بیشتر بخوانید...پاسخ ِ پرسش
حکیم خردمندی اغلب به پرسش های دیگران پاسخ می داد. اما مردم اغلب به سراغش می رفتند و سوال بارانش می کردند و درباره ی همه کارهای خود، نظر او را می پرسیدند. یک روز، فکری …
بیشتر بخوانید...غریزه و چمن
به یاد دارم پانزده یا شانزدهساله که بودم، با معلم روحم (پدرم) در میدان بهارستان تهران قدم میزدیم. در آن سالها میادین تهران به خاطر فضای سبز و فوارههایش محلی مناسب برای دقایقی استراحت و …
بیشتر بخوانید...عرصه ی تقلید
شاگردی که شیفته ی استادش بود، تصمیم گرفت به تمام حرکات و رفتارهای استادش توجه نماید. فکر می کرد اگر کارهای استادش را انجام بدهد، خرد و دانش او را بدست خواهد آورد. استاد فقط …
بیشتر بخوانید...