داشتم رانندگي مي کردم و گرم صحبت با دوستم بودم که او گفت: «بعضي وقت ها اتفاقات عجيبي مي افتد. ديشب در آن هوای سرد با پسر کوچکم قدم مي زديم که يکمرتبه گفت: ‘بابا …
بیشتر بخوانید...تصمیم های خوب من(قسمت سوم) – شرمنده! نمی توانم
همانطور که با عجله از خانه خارج ميشدم با خود ميگفتم خدا کند نانوايي خلوت باشد. ساعت ششونيم بود و برادرم ميبايست ساعت هفت از منزل خارج مي شد تا به موقع به مدرسه برسد. …
بیشتر بخوانید...