داشتم رانندگي مي کردم و گرم صحبت با دوستم بودم که او گفت: «بعضي وقت ها اتفاقات عجيبي مي افتد. ديشب در آن هوای سرد با پسر کوچکم قدم مي زديم که يکمرتبه گفت: ‘بابا شيرموز ميخوام’
متوجه شدم جلوی آبميوه فروشي هستيم و چشمش به مغازه افتاده که هوس شیرموز کرده. هر چه خواستم او را قانع کنم که در اين هواي سرد، شيرموز نه تنها لذتي ندارد بلکه ممکن است او را مريض کند و سرما بخورد، فايده اي نداشت که نداشت. با خودم گفتم حالا که خودش مي خواهد برایش مي خرم. وارد مغازه شديم و يک ليوان شيرموز سفارش دادم، پسرم گفت: ‘خودت چي؟’
گفتم من الان نمي خواهم. چون مي دانستم که او نمي تواند يک ليوان شيرموز را در هواي سرد بخورد. خلاصه وقتي ليوان به دستش رسيد ابتدا خيلي ذوق کرد و بعد از اینکه به من تعارف کرد، شروع کرد به نوشيدن. اما چيزي نگذشته بود که کمکم سرما به بدنش رسيد. سريع ليوان را به من داد و گفت: ‘نميخوام.’
من از سر بي ميلي شیرموز را سر کشيدم و پول آن را پرداختم و بيرون آمديم. چشمتون روز بد نبينه. پسرم سردش شد و کمکم لرزش گرفت. من دست و پايم را گم کرده بودم. کتم را از تنم درآوردم و دور بدنش گرفتم. او را بغل کردم اما او يکدفعه زد زير گريه. او را در آغوشم فشردم و دلداري اش دادم. گفتم عزيزم، خودت اصرار داشتي شيرموز بخرم، من مي خواستم تو راضي و خوشحال باشي…. در حالی که من تلاش مي کردم او را آرام کنم، يکدفعه با عصبانيت و فرياد گفت: ‘بله، درسته. اصرار کردم اما شما که مي دونستيد چرا برام خريديد؟!’
ناگهان بهت زده به خودم آمدم و تازه متوجه شدم عجب اشتباه بزرگي مرتکب شده ام.»
بله من و دوستم آن قدر غرق اين خاطره ی جالب شده بوديم که متوجه شديم اشتباهي وارد خيابان ديگري شده ايم. دوستم گفت: «اشتباه اومديم، دور بزن، برگرد.»
گفتم باشه، اما اينجا که دور زدن ممنوعه، بايد به ميدان برسيم. گفت: «اي بابا، خلوته، زودباش دير ميشه.»
من هم سريع دور زدم. يکمرتبه صداي بلندگوي ماشين پليس ما را متوقف کرد. خلاصه قبض جريمه را گرفتيم و با عجله حرکت کرديم. به دوستم گفتم چرا اصرار کردي اينجا دور بزنم؟
گفت: «من گفتم، تو چرا دور زدي؟؟!!»
اينجا بود که تصميم گرفتم کاري را که ميدانم اشتباه است انجام ندهم، هر چند ديگران اصرار نمايند!
منبع: مجله راز، مهدی عدالتیان