همانطور که با عجله از خانه خارج ميشدم با خود ميگفتم خدا کند نانوايي خلوت باشد. ساعت ششونيم بود و برادرم ميبايست ساعت هفت از منزل خارج مي شد تا به موقع به مدرسه برسد. در همين افکار بودم که مادر رضا، پيرزني که در همسايگي ما زندگي ميکرد مرا صدا زد و گفت: «ميروي نان بخري، پنج تا هم براي من بگير!» لحظه اي فکر کردم. اگر قرار بود فقط دو نان براي خودم بگيرم، کارم زودتر انجام ميشد؛ اما اينطوري، در اين فرصت اندك معطل ميشدم. اما در دل گفتم کمک به اين پيرزن ثواب دارد و قبول کردم. دواندوان به طرف نانوايي حرکت کردم که سر کوچه باباناصر را ديدم. باباناصر پيرمرد مهرباني بود که همهي بچهها او را دوست داشتند. تا چشمش به من افتاد گفت: «کجا با اين عجله؟» گفتم: «ميروم نان بخرم. ديرم شده، عجله دارم.»
گفت: «خدا تو را براي من رسانده. کوچهي پشت نانوايي، از بقالي آقا مجيد، يک سطل ماست هم براي من بگير.»
گفتم: «وقتم کم است، آخر برادرم…»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: «تو که جوان خوب و دلسوزي بودي، مگر فرقش چقدر ميشود؟»
ديدم اگر بخواهم بحث کنم، بيشتر وقتم را ميگيرد. درحاليکه پول را ميگرفتم، گفتم: «چشم» و دويدم به طرف نانوايي. هنوز چند قدمي نرفته بودم که يکي ديگر از همسايهها، همسر جمشيدخان كلهپز درِ خانهاش را باز کرد و تا مرا ديد، گفت: «بهبه، خدا جور کرد! حالا كه ميروي سر کوچه، اين کليد را بده به شوهرم.»
خواستم عذرخواهي کنم و سريع دنبال کارم بروم، ولي گفتم اين که ديگر سي ثانيه بيشتر طول نميکشد؛ کليد را گرفتم و دواندوان به طرف نانوايي رفتم. چهار پنج نفر بيشتر در صف نبودند. ايستادم ولي خيلي نگران بودم. پنج دقيقهاي گذشت. ديدم خيلي دير شده، گفتم چارهاي نيست؛ از نان گرفتن براي مادر رضا منصرف شدم و در صف دوتاييها ايستادم. پس از چند دقيقه دو تا نان گرفتم، اما ساعت نزديک هفت شده بود. رفتم ماست بخرم، از قضا مغازه چند تا مشتري داشت. من که عجله داشتم چند بار گفتم: «آقا، زودتر يک سطل ماست به من بدهيد» که ناگهان آقا مجيد عصباني شد و گفت: «اصلا ماست نداريم بچه، برو بيرون.»
من که خيلي ناراحت شده بودم از ترس اين که بقيهي کارها دير نشود از ماست هم صرف نظر کردم و با عجله به طرف كلهپزي جمشيدخان راه افتادم تا کليد را به او بدهم. چشمتان روز بد نبيند، نفهميدم چطور با موتوري تصادف کردم. يکوقت متوجه شدم نانها يک طرف افتاده، من هم يک طرف افتادهام و مردم دورم جمع شدهاند… آن روز گذشت و من علاوه بر رنج فراواني که كشيدم، پيش باباناصر، مادر رضا، و همسر جمشيدخان و خانوادهي خودم شرمنده شدم. اما بعد فکر کردم چرا کاري را که در توان من نبود قبول کردم؟ بهتر بود کار آنان را به شخص ديگر يا فرصت مناسب ديگر موکول ميكردم و در كمال ادب از آنان عذر ميخواستم. البته از انصاف نگذريم، اصرار زياد همسايهها در قبولکردن من بي تأثير نبود. اين شد که دو تصميم گرفتم:
اول اين كه هرگز کاري را که در توان من نيست قبول نکنم؛
دوم اينكه به کسي که نميتواند يا آمادگي انجام کاري را ندارد، اصرار نکنم.
منبع: مجله راز، مهدی عدالتیان