آرش هفت ساله است. او عاشق بادبادک بازی است. یک روز عصر مثل همیشه بادبادکش را بیرون آورد و در محوطه ی بیرون از خانه شان آن را هوا کرد. بادبادک به قدری بالا رفت که دیگر دیده نمی شد. عابری که از آنجا می گذشت او را دید که نخی در دست دارد. از او پرسید چه میکند.
آرش پاسخ داد: «بادبادک هوا میکنم.»
عابر که هیچ بادبادکی نمیدید، هاج و واج شد. از او پرسید: «از کجا می دانی بادبادکت هنوز آن بالاست؟»
آرش گفت: «از آنجايی که می توانم بادبادک را احساس کنم که من را به دنبال خود می کشد.»
نکته: شما بادبادک نفرت چند نفر را در آسمان زندگی تان هوا کرده اید و آن ها شما را به دنبال خود میکشند؟
قاعده ی زندگی ما انسانها این است؛ در صورتی که از اطرافیان و دوستان خود رنجیده خاطر و آزرده شویم برای جلوگیری از صدمات روحی با آنها قطع رابطه می کنیم و حاضر به دیدن آن ها نیستیم. در حالی که به واقع ما فکر می کنیم نخ خود را از آنها بریده ایم و با یادآوری خطاها و تقصیرات آنها و پروراندن احساس نفرت و خشم به آنها اجازه می دهیم همچنان در زندگی روانی ما حضور داشته باشند و هر چند آنها را نمی بینیم ولی آنها کماکان دارند ما را به سمت خود می کشند.
هنگامی كه ذهن شما آزاد و تهی از هر گونه نفرت است، كاری را كه بايد بكنيد، بهتر انجام می دهيد.
برگرفته شده از کتاب: “از کوتهی توست که دیوار بلند است!”، سعید گل محمدی