از چه رو بیهوده می کوشی بیایی نیستم
دلبری دارم به فکر دلربایی نیستم
کوهی از دردم که از دردش کسی آگاه نیست
گوش کن من جز صدایِ تو صدایی نیستم
ای که گیسو می گشایی تا دلی صاحب شوی
من به دنبال چنین کشورگشایی نیستم
امپراتوریِ در حال سقوطی کوچکم
جز صدای گریه ی فرمانروایی نیستم
گر چه از این عشق، این مشروطه خواهی خسته ام
با تفنگی کهنه فکر کودتایی نیستم
در قفس می خوانم و آواز من مرگ ِ من است
آه… بازرگان من، فکر رهایی نیستم
بنیامین دیلم کتولی