زمانی که مشغول تحقیق و بررسی و گفتگو با جوانان بزهکار جهت تکمیل کتاب «از کوتهی توست که دیوار بلند است! » بودم، گذرم به پروندهی جوانی بیستساله افتاد که بهعنوان بزهکار به زندان افتاده بود. در اولین ملاقات، من با روی خوش به او سلام کردم، ولی او از هرگونه صحبتی خودداری کرد. سپس کتاب از کوتهی توست که دیوار بلند است! را به او دادم و گفتم: «هر موقع مایل بودی با من تماس بگیر.»
دو هفته بعد…
طی درخواست ملاقاتش، با او به صحبت نشستم. او با شوق خاصی آمادگی خود را برای صحبت با من اعلام کرد و گفت: «ای کاش کتاب شما را یک سال زودتر خوانده بودم.» و من که به شنیدن این عبارت عادت کرده بودم، گفتم: «گذشته، درگذشته! مهم آینده است، و درسی که از گذشته گرفتهای!»
او گفت: «ولی حالا که متوجه شدم شما برای کتاب خود میخواهید از سرگذشت من مطلع شوید، من آمادهام تا شاید دیگران به سرنوشت تلخ من دچار نشوند!» به هر حال حکایت زندگی او چنین است:
نام من آرش است. دومین فرزند از یک خانوادهی مرفه هستم که یک خواهر بزرگ و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم یک شرکت بازرگانی دارد و مادرم خانهدار است. وضعیت مالیمان خوب است. از زمانیکه خودم را شناختم با تعدادی از دوستانم که همسایه یا همکلاسیام بودند رفتوآمد داشتم.
آرش پس از تأملی کوتاه، با لبخندی تلخ و تمسخرآمیز، چنین ادامه داد:
پدر و مادرم برای تربیت من، خیلی زحمت کشیدند! مرتب برایم لباسهای «مارکدار» میخریدند! و شکم مرا با جدیدترین ساندویچها و شکلاتهای فرنگی پُر میکردند! هیچکس دربارهی مسائل اخلاقی با من صحبت نمیکرد! خواهر بزرگترم همیشه در اتاق خودش بود! برادر کوچکترم، بیشتر با مادرم بود و پدرم هم اغلب پس از نیمهشب به خانه میآمد!
شاید هفتهای، دو هفتهای یکبار به بهانهی خوردن شام یا ناهار دور هم جمع میشدیم، چون خواهرم اغلب تلفنی سفارش شام میداد و بهتنهایی در اتاقش میخورد. من هم چون پول توجیبی ِ زیادی داشتم، بیشتر با دوستانم غذا میخوردم.
همهی بدبختیهایم از آن شب شروع شد…
ابتدای سال آخر دبیرستان بودم که یکی از دوستانم گفت: «بچهها امشب ساندویچ بگیریم و بریم خانهی ما، یه فیلم بیست دارم که با هم ببینیم!»
و من با اینکه نگران درسهایم بودم، نتوانستم مخالفت کنم، چون همه موافق بودند و من هم مثل گوسفند بهدنبال آنها راه افتادم! فیلم شروع شد و من با حیرت به آن مینگریستم، حالت تهوع پیدا کرده بودم و تمام بدنم عرق کرده بود.
به دوستم گفتم: «من میخواهم بروم.»
او گفت: «خفه شو! بچهننه! بشین! ببین چه حالی داره!»
من هم مثل آدمهای مسخشده تا آخرش نشستم!
چون جرئت نه گفتن نداشتم!
خلاصه، آن شب و شبهای دیگر گذشت…
آرش لحظاتی سکوت کرد و دانههای اشک ندامت بر گونهاش میدوید… سپس ادامه داد:
خلاصه برنامهمون این شده بود که هر شب فیلم ببینیم. بعدش نوشیدنیهای آنچنانی آمد و دودکردنیها و…
و هر بار که، با التماس، میگفتم: «بچهها باید برم، درس دارم.»
آنها به تمسخر می گفتند: «باز شروع کردی؟ بچهننه!»
خیلی دوست داشتم یک بار فریاد بکشم: «نه! نه!»
ولی نمیدونم! نمیدونم! چرا توان گفتن این کلام را نداشتم!
مدتی سعی کردم با خواندن یک کتاب روانشناسی علت را در خود بیابم و به این بهانه، به کتابفروشی رفتم و با راهنمایی فروشنده نگاهی به کتابهای روانشناسی انداختم. بیشتر آنها راجع به موفقیت صحبت کرده بودند؛ موفقیتی که فقط به «پولدارشدن!» ختم میشد. بقیه هم نوشته بودند: خوشرو باشید! خوشاخلاق باشید! خوشبرخورد باشید! و… تا بالاخره موفق شوید و پولدار!
از همه مسخرهتر این بود که نویسندگان این کتابها خارجی بودند! خب، تکلیف هم معلوم است! خیلی چیزها و کارها که برای آنها عادی و معمولی است، شاید برای من درست و منطقی نباشد، حتی مشکلآفرین باشد! در هیچ کتابی نوشته نشده بود؛ آخه من بدبخت وقتی کاری را دوست ندارم و منو دعوت به آن کار میکنند، چطور بگویم: «نه!»
اگر «نه» بگویم که دوستانم ترکم میکنند! آنوقت چه کار کنم؟
خلاصه، ناامید از کتابفروشی برگشتم!
میخواستم با مادرم صحبت کنم که او هم طبق معمول کلاس تفسیر مثنوی و شعرخوانی داشت یا حوصله نداشت یا وقت!
هر وقت میخواستم با پدرم صحبت کنم، دهنم را پر از پول میکرد و خودش را خلاص!
خلاصه، برخلاف میل باطنیام و با همهی عذاب وجدانم، هرگز نتوانستم به دوستان خلافکارم بگویم: «نه!» و بدبختیها یکی پس از دیگری بر سرم خراب میشد، چون من ِ بدبخت هرگز نمیتوانستم با هیچکس و هیچ کاری مخالفت کنم!
حالا دیگه، هم مینوشیدم و هم دود میکردم!
اما توی دلم خیلی غصه میخوردم و از خودم اصلا راضی نبودم!
دو سه ماه بعد…
یک روز به خودم آمدم و دیدم از درسهایم خیلی عقب افتادهام و چون سال آخر بودم، مسئولیتم سنگین بود. در نتیجه تصمیم گرفتم، دیگر جایی نروم و بنشینم درسهایم را بخوانم!
تا اینکه یک شب…
فرهاد زنگ زد و گفت: «یه مهمونی توپ داریم!»
با لکنتزبان و بهسختی گفتم: «فرهاد من دیگه نمیتونم بیام پیش شما، چون درس دارم.»
فرهاد با تمسخر و عصبانیت گفت: «به دَرَک، نیا.» سپس گوشی را قطع کرد.
آن شب احساس خوبی داشتم که حداقل اگر جرئت نه گفتن نداشتم، دستکم حرفم را زدم!
دو شب بعد…
در اتاقم مشغول درس خواندن بودم که دوباره فرهاد زنگ زد و گفت: «ببین آرش چی میخوام بگم، دوست دارم نه بگی.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «شب جمعه، ساعت هشت خونهی ما، منتظرتم.»
من با التماس گفتم: «آخه فرهاد، من درس…»
پرید تو حرفم و گفت: «خفه شو! مگه من ندارم؟ ساعت هشت منتظرتم، میخواهیم آتیشبازی راه بیندازیم! فهمیدی بچهننه؟»
و گوشی را گذاشت! انگار دوش گرفته بودم!
خدایا چهکار کنم؟ کاشکی من هم مثل اون می توانستم سرش فریاد بکشم و بگویم: «نه! نه! نه!»
افسوس! وقتی میخواستم «نه» بگویم، تنم قدرت نداشت و زبانم لال میشد! آن شب تا صبح با خودم جنگیدم!
ولی آخرش معلوم بود، شب موعود، لباس پوشیدم و رفتم…
پدر و مادر فرهاد خانه نبودند، اگر هم بودند کاری به فرهاد نداشتند. مادرش میگفت: «آدم باید تا جوونه، جوونی کنه! فردا مثل ما پیر میشه و باید بشینه و حسرت بخوره!» با خودم میگفتم: «مثل اینکه جوونی کردن، یعنی مشروب خوردن و قرص مصرف کردن و هزار الواتی و کثافتکاری دیگه!»
و رسید آن شب تلخ…
مجلس خیلی شلوغ بود و همهچیز در آن پیدا می شد، از قرص گرفته تا انواع مشروبات! فرهاد ابتکار جدیدی زده بود و چندین وسیلهی آتشبازی آورده بود تا بهاصطلاح خودش، در شب تولدش، آتیش راه بیندازد!
خلاصه، اولین قرص را فرهاد به من تعارف کرد و من ِ بدبخت ِ ابله، برخلاف میل باطنیام، باز هم نتوانستم بگویم: «نه!»
فرهاد گفت: «بگیر بچهننه! یه نفس برو بالا.»
من هم شلاقی، قرص را خوردم و لیوان را سر کشیدم!
نمیدونم چند ساعت گذشت…
آرش از سخن گفتن باز ایستاد و فقط صدای هقهق گریهاش را میشنیدم. دستی بر سرش کشیدم و گفتم: «میدونم از خودت خیلی دلخوری و…» پرید تو حرفم و با چشمانی خیس و صدایی بغضآلود گفت: «نه! از خودم دلخور نیستم، از خودم نفرت دارم، کاشکی میمُردم و این روزها را نمیدیدم، آخه جای من اینجاست؟»
و بعد صورتش را میان دستانش گرفت و گریست…
لیوان آبی به او دادم و کمی نوشید و اشکهایش را با آستین لباس مخصوص زندانیها پاک کرد و گفت: «آره، اون شب منگ منگ بودم و افتاده بودم روی مبل و به موشکهای آتیشبازی فرهاد نگاه می کردم که یکی پس از دیگری روشن میکرد. همه جیغ میکشیدند و تقریبا همه حالشان مثل من بود!
نمی دونم چند دقیقه گذشت…
فقط تو یهلحظه، آتش بزرگی را در مقابلم دیدم، بهنظرم توهم آمد! که به دلیل خوردن قرصها به وجود آمده بود!
ولی نه، پردهها آتش گرفته بودند و مهمانها جیغ می کشیدند و فرار می کردند. من خودم را بهسختی تا دم در آپارتمان رساندم که در همین لحظه صدای انفجاری آمد و دیگه هیچی نفهمیدم…
شاید چند روز بعد…
چشمانم را بهسختی باز کردم، تار میدیدم، پدر و مادرم با یک پرستار بالای سرم بودند. مادرم به شدت می گریست!
بهسختی پرسیدم: «چی شده؟ چرا تمام بدنم باندپیچی شده؟»
ناگهان درد زیادی تمام بدنم را در بر گرفت!
پدرم بالای سرم آمد و گفت: «احمق! چی کار کردی؟»
من هنوز گیج گیج بودم، یاد آتیشبازی و خانهی فرهاد…
گفتم: «چی شده؟»
پدرم با خشم گفت: «چی شده؟ تو باید بگی چی شده؟ احمق! منزل مردم را به آتش کشیدی! همسایهشون مُرده و حالا میپرسی چی شده؟ کی گفت که برای فرهاد موشک آتیشبازی بخری؟ احمق!» دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
چند ماه بعد…
در مقابل میز قاضی ایستاده بودم و او میگفت: «شما متهم به مرگ همسایهتان (قتل غیر عمد)، ایجاد ضرر و زیان به منزل دوستتان و تعدادی جرمهای دیگر…» نگاهم رفت به فرهاد!
او گفت: «بله آقای قاضی، همین آرش بود که آن شب، قرص و موشک را خرید و گفت، میخواهیم آتیشبازی راه بیندازیم.» دنیا جلو چشمانم میچرخید… آه خدایا!
آن آتیشسوزی باعث شده بود همسایهی بالایی فرهاد، که پیرزنی ناتوان بود، در آتش بسوزد!
آه خدایا! ولی این بار نه!
یکباره فریاد کشیدم: «نه! نه! نه! دروغ میگه! من کاری نکردم!
آقای قاضی! من موشک و قرص نخریدم! آقای قاضی! به خدا قسم دروغ میگه!»
زدم زیر گریه و فریاد کشیدم: «من فقط نتوانستم بگویم نه!»
قاضی بهتندی گفت: «خیلی خُب، بنشین!»
ساعاتی بعد حکم دادگاه چنین صادر شد: «آقای فرهاد… فرزند… به دلیل فراهم آوردن وسایل و در اختیار گذاشتن خانه که سرانجام به آتشسوزی و مرگ همسایه منجر شد و جرایمی دیگر… به پنج سال حبس محکوم میشود!
آقای آرش… فرزند… به دلیل آوردن موارد آتشزا، قرص و غیره به شراکت در جرم منسوب و به سه سال حبس محکوم میشود!»
مادرم جیغی کشید و بیهوش شد! آه خدایا! من هنوز درسم تمام نشده! خدایا! تو خودت میدانی من بیگناهم! بیاختیار ضجه میزدم و گریه میکردم و به طرف قاضی رفتم و فریاد کشیدم: «آقای قاضی، به خدا من بی گناهم! فقط نتوانستم بگویم: نه! به خدا قسم، من این کارهایی که گفتید نکردم! من آدم بیلیاقت و بیعُرضهای هستم که نتوانستم از اول بگویم: نه!»
صدای هقهق گریهام در دادگاه میپیچید و اشکهای ناشی از پشیمانیام، بر زمین میریخت. به طرف پدرم رفتم و گفتم: «آخه تو کجا بودی؟ کاشکی فقط یک بار با من راجع به دوست و دوستی صحبت میکردی! پدر! به خدا من بیگناهم! پسرت بیعُرضه است فقط نتوانست یک بار بگوید: نه!»
پدرم با من میگریست و در آغوشم گرفت! سر بر شانهی پدرم گذاشتم و گفتم: «پدر تو را به خدا، به بچههای دیگرت بگو که از من یاد بگیرند و به هر دعوتی بگویند: نه! نه! نه…»
سپس روانهی زندان شدم!
آرش بهشدت میگریست… او را در آغوش گرفتم در حالی که بهشدت ضجه میزد، گفت: «تو را به خدا در کتابتان بنویسید، اصلا کتابی دربارهی”نه گفتن” بنویسید، تا شاید جوانهایی مثل من “بههمین سادگی” بدبخت نشوند! حالا که باید پشت میز دانشگاه باشم، پشت میلههای زندانم و تباهی ِ روزهای عمرم را میشمارم، فقط به این دلیل که نتوانستم بگویم: نه! نه! نه!»
صدای ضجهی آرش بلند شد و سرش را از فشار غصه و خشم بر شانهام میکوبید و میگریست.
آری عزیزم، تمامی این واژگان با اشک چشم و خون جگر دهها انسان آمیخته شده است تا شاید تو راه را از بیراهه تشخیص دهی. پس، آسان مگذر که بر ما آسان نگذشته است!
و سخن آندرو متیوس را فراموش مکن: «نه» گفتن در بسیاری موارد، سپری محکم در برابر آسیبدیدنهای احتمالی ما از حوادث آینده است.
سعید گل محمدی