انگار دریا را به خانه ام بیاورند به من بسپارند که مادرش باشم قنداقش کنم و نگذارم با مرداب همسفر شود! انگار خورشید را در بغلم بگذارند که بپوشمش ، بسوزم ، لبخند بزنم و …
بیشتر بخوانید...خورشید را بر چشم هایم بتابان
گاهی لبخند شو بر صبح های پریشانی ام ببار امید شو خورشید را بر چشم هایم بتابان اصلا زندگی شو خودت را برایم بیاور مریم پورقلی
بیشتر بخوانید...از لابه لای چشمانت
خورشید امروز از لابه لای چشمانت به من سلام می دهد مگر می شود تو باشی و صبحهایم به خیر نشود! مريم پورقلی
بیشتر بخوانید...جغرافیای کوچک من بازوان توست
آورده است چشم سیاهت یقین به من هم آفرین به چشم تو هم آفرین به من من ناگزیر سوختنم چون که زل زده ست خورشیدِ تیز چشم تو با ذره بین به من ای قبله …
بیشتر بخوانید...چه کار کنیم تا بتوانیم صبح زود بیدار شویم
من در تمام طول تحصیلم یک مصیبت بزرگ داشتم، آن هم اینکه همیشه صبح زود از خواب بلند شدن برایم عذاب آور بود. فرقی هم نمی کرد که شب کِی خوابیده باشم، کلا نمی توانستم …
بیشتر بخوانید...بی نهايت محال
اينکه تو مرا دوست داشته باشي، بي نهايت محال است! درست مثل اين که صبح ها خورشيد که بيدار مي شود، من صورتش را ببوسم! و شب ها پتوي ماه را من روي تن ِ نقره ايش بياندازم! مثل …
بیشتر بخوانید...جنگیدم و به گنج ِ تو فرمانروا شدم
آغوش تو چقدر می آید به قامتم در آن به قدر ِ پیرهن ِ خویش راحتم می پوشمت که سخت برازنده ی منی امشب به شب نشینی ِ خورشید دعوتم با خود تو را به …
بیشتر بخوانید...شمعدانی ها را نوازش کن!
شاید روزی از راه برسد که بدون ترس بخندی فکر کنی چشمانت را ببندی و راه بروی دور و دورتر شوی آن قدر دور که هیچ کس را نبینی شاید آن روز دیر نباشد شاید …
بیشتر بخوانید...تفکر عامهپسند
«بنو مولر» استاد بخش ژنتیک دانشگاه «کلن» امریکا، میگوید که یک روز صبح در حیاط دبیرستان در آخر صف چهل نفری دانشآموزان ایستاد. معلم فیزیکش تلسکوپی را تنظیم کرده بود تا دانشآموزان بتوانند ستارهها و …
بیشتر بخوانید...طلوعی دیگر
عطر حضور می داد، دستانم را می گویم، به بوی تو آغشته بود که به ناگاه مهتاب بر من سرازیر شد! و نوری در پیکره ی افکارم دمید، آنگاه روزنه ای باز شد، آه… چه زیبا …
بیشتر بخوانید...