آخرین نگاه | دکتر زندگی

آخرین نگاه

خیالت آنقدر با من بیگانه شده است که دیگر در رویایم نیز دستانت را نمی گیرم، حالا مدت هاست که مهمان خواب های من هم نمی شوی، روزگارم تلخ شده است، روزگارم را دوست ندارم.

آخرین ها خاطرم را درد آورده اند، روحم را زخمی کرده اند، آخرین دیدار را می گویم، آخرین بوسه، آخرین نگاه، آخرین وداع.

محال است آن روز را فراموش کنم، یادم می آید خیلی دلتنگت بودم. بی صبرانه منتظر آمدنت بودم، آمدی، اما با لبخند رفتی. من هنوز لبخندِ رفتن ات را درک نکرده ام. آدم ها موقع رفتن لبخند نمی زنند، بگذریم، حالا دیگر از چه بنویسم؟

تو که نیستی، خیالت هم با من غریبگی می کند، به خواب من هم که نمی آیی، دیدارت هم که آرزویی محال شده، پس از چه بنویسم؟

دلم برای قصه های مهربان دوران کودکی ام تنگ شده، آخر تمام قصه ها همه خوب و خوش و خرم بودند، کلاغِ قصه آسوده خاطر تر از همیشه به خانه می رسید. قصه ی آدم بزرگ ها تلخ است: مثل قصّه ی زندگیِ دخترک. قصه ای که با غُصه آغاز شد با غصه جریان دارد و…

اینجا گناه آدم ها بزرگ شدنشان است، خدایا مرا به کودکی هایم برگردان، می خواهم یک دل سیر با دخترک بازی کنم، بعدِ آن، روی پای مادرم تا همیشه بخوابم.

ارغوان بشیری

درباره‌ی ارغوان بشیری

ارغوان بشیری
شاعر و نویسنده

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *