درویشی نزد بخیل معروفی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: «تو اول یک حاجت من را برآورده کن تا هر حاجتی که عرضه کنی برآورم.» درویش گفت: «بفرمای که آن حاجت چیست؟» بخیل …
بیشتر بخوانید...هوای دلم را نگه دار
در من جا مانده ای حقیقت این است تو هستی و من در خود گرفتارم باید تو را دوست بدارم باید … باید … در تو زندگی کنم بی تو شاید تنها جسمی باشم در …
بیشتر بخوانید...دستکش های جنگ
بعضی از صبح ها که چشمانمان را باز می کنیم، ممکن است بگوییم: خدایا شکرت که شب گذشت. زیرا، بعضی از شب ها آن قدر دیر می گذرد که دوست نداری صبحی دیگر بیاید تا …
بیشتر بخوانید...آیا حاضرید بهای موفق شدنتان را بپردازید؟
بر مبنای افسانهای، روزی جادوگری کینهتوز، شاهزادهای خوشقیافه را به قورباغهای زشت تبدیل کرد. طلسم این جادوگر در صورتی شکسته میشد که شاهزادهخانمی این قورباغهی زشت را میبوسید. جادوگر مطمئن بود چنین رویدادی هرگز اتفاق …
بیشتر بخوانید...خیال داشتنت
من آنقدر برای این روزهای نداشتنت اشک ریخته ام…که حالا دیگر حتی با نوشتن هم نمی توانم وسعت دلتنگیم را فریاد بزنم. این اواخر… خیال داشتنت آنقدر پیر شده بود که عاقبت افسرده شد و مُرد. بیچاره …
بیشتر بخوانید...جلسه موش ها
تعدادي موش در يك مزرعه زندگي مي كردند. موش ها روزگار خوشي نداشتند چرا كه گربه اي در مزرعه بود كه آنها را شكار مي كرد. موش ها در يك ترس هميشگي به سر مي …
بیشتر بخوانید...از مکافات عمل غافل مشو!
در جلسهاي بودم که يکي از دوستانم مرا در جريان جدايي شخصي قرار داد. او خواست که در فرصتي مناسب با آن شخص صحبتي داشته باشم. چند روز بعد، آن شخص نزد من آمد و …
بیشتر بخوانید...حوالی چشم های تو
در عصرهایم پیدا شو همین امروز که من در حوالی چشم های تو خود را گم کرده ام چند ساعتی خودت را به من قرض بده بگذار تمام من روی شانه های تو دلتنگی اش …
بیشتر بخوانید...يورشِ فكر
… ميگفت: هفدهساله كه بودم يك روز درحاليكه پدر و مادرم براي خريد از خانه خارج شده بودند، وسوسه شدم و ماشين پدرم را كه در حياط خانه پارك شده بود، روشن كردم و حركت …
بیشتر بخوانید...دست مرا بگیر
روزی ملانصرالدین همراه دوستانش در صحرا مشغول گردش بود. بعد از خوردن غذا به کنار استخری بزرگ آمدند تا دست و صورتشان را بشویند. ناگهان پای ملا لغزید و در استخر افتاد. هرکس تلاش می …
بیشتر بخوانید...