دو تروريست داشتند در داخل يک رستوران با هم بحث مي كردند. گارسون از آنها پرسيد: در مورد چه چیزی بحث مي كنيد؟ تروريست: ما داشتيم براي كشتن ١٤ هزار نفر انسان و يك الاغ برنامه …
بیشتر بخوانید...آرزوهاتو لیست کن
می دانست فرصت زیادی ندارم گفت: برو از امروز آزادی کاری به کارت ندارم برو آرزوهاتو لیست کن هر روز به یکی شون سر بزن مطمئن باش سرِ آخرین آرزو باید کوله بارت را ببندی …
بیشتر بخوانید...دستکش های جنگ
بعضی از صبح ها که چشمانمان را باز می کنیم، ممکن است بگوییم: خدایا شکرت که شب گذشت. زیرا، بعضی از شب ها آن قدر دیر می گذرد که دوست نداری صبحی دیگر بیاید تا …
بیشتر بخوانید...خیال داشتنت
من آنقدر برای این روزهای نداشتنت اشک ریخته ام…که حالا دیگر حتی با نوشتن هم نمی توانم وسعت دلتنگیم را فریاد بزنم. این اواخر… خیال داشتنت آنقدر پیر شده بود که عاقبت افسرده شد و مُرد. بیچاره …
بیشتر بخوانید...دستانِ خدا
پرده ، اندكي كنار رفت و هزار راز روي زمين ريخت. رازي به اسم درخت، رازي به اسم پرنده، رازي به اسم انسان. رازي به اسم هر چه كه ميداني. و باز پرده فرا آمد …
بیشتر بخوانید...آخرین نگاه
خیالت آنقدر با من بیگانه شده است که دیگر در رویایم نیز دستانت را نمی گیرم، حالا مدت هاست که مهمان خواب های من هم نمی شوی، روزگارم تلخ شده است، روزگارم را دوست ندارم. آخرین ها خاطرم را درد …
بیشتر بخوانید...خوشبختی را زمزمه کن
صبح است پنجره را بگشای دیدگانت را به آفتاب گره بزن و برای امروزت خوشبختی را زمزمه کن امروز خدا لبخندش را به تو می بخشد، تو به زندگی به وسعت یک لبخند بدهکاری مریم …
بیشتر بخوانید...راز مسافر
اولین قدم در جادهی منتهی به خوشبختی ـ کنار رودخانه نشستن و بازی آب خروشان را نظارهکردن چقدر لذتبخش است… ای کاش میتوانستم تا ته آب بروم و ببینم نامهام را به کجا برده است! …
بیشتر بخوانید...صدای پای بهار
این روزها همه جا صدای پای بهار است. آوای زندگی و صدای بی صدای ِ شکوفه های باغ خدا، بهار لبریز از طراوت است، پُر است از نو شدن های كائنات، بهار می رسد تا خون تازه ای …
بیشتر بخوانید...پیرمرد و کلید دار خوبی ها
پیرمرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، …
بیشتر بخوانید...