اولین قدم در جادهی منتهی به خوشبختی
ـ کنار رودخانه نشستن و بازی آب خروشان را نظارهکردن چقدر لذتبخش است… ای کاش میتوانستم تا ته آب بروم و ببینم نامهام را به کجا برده است!
خدایا! کولهبارم را گم کردهام، در همان دیاری که فهمیدم خوشبختی یعنی در مسیر تو بودن و به تو رسیدن!
آن روز خیلی خوشحال بودم، برای لحظاتی تصور کردم به خوشبختی رسیدهام، اما اکنون میفهمم که تازه سر پیچ جادهی منتهی به خوشبختی ایستادهام!
زندگی عجیب است! آدم هرگز نمیداند چه در انتظار اوست! گفته بودم که میخواهم در کاغذ زندگی آنچه را که تو میخواهی بنویسم… اگر زندگی را مانند بوم نقاشی تصور کنیم، سرسپردگی به تو زندگی را در قابی طلایی میگذارد و بر رویش مهری زیبا حک میکند که رنگ تو را دارد.
ای کاش هر دم، قاب لحظههای زندگی من پر از رنگ تو شود! آمین!
باید برخیزم! باید برخیزم و کاری بکنم؛ پیش از آنکه مجبور به برخاستن شوم و دیگر کاری از دستم برنیاید.
مسافر درحالیکه هنوز پاهایش خیس و سرش پایین بود به راهش ادامه داد. با سوالات بسیاری که هر لحظه به او هجوم میآوردند و کموبیش ذهن نهچندان خستهاش را آشفته میکردند.
ـ بارها از خودم پرسیدم که از کجا آمدهام و چگونه من شدم! و چرا من، هیچ کسِ دیگر نیست! من، من است و هر کاری که از من سر میزند مسئولیتش با خود من است! خدا… من… دنیا…
خدا در این دنیا فرصتی برای درخشیدن به من داده است. همانطور که به منهای دیگر داده است!
باید از این دنيا كه محل كوچكردن است، براى منزلگاه ابدى توشه اى بردارم. اما بهترین توشه برای به خدا رسیدن کدام است؟
در همین افکار بود که نگاهی به دور و برش انداخت. سراسر جاده پر شده بود از واژهی بندگی! خندهای کرد و بیتفاوت از کنار جمله گذشت و گفت:
ـ این را که میدانستم!
برای آنکس که رسم بندگی را پیش گیرد، قدم به قدم همه چیز روشن خواهد شد. اولین قدم، تصمیم برای بندگی است و آخرین قدم رسیدن به اوج بندگی!
مسلم است آن كه خيرخواهى او نسبت به خود بيشتر است، در برابر خدا، از همهكس فرمانبردارتر است و آن كه خويشتن را بيشتر می فريبد، نزد خدا گناهكارترين انسان هاست.
قدری تأمل کرد. در حالیکه جملهی آخر بهشدت میدرخشید، از خنده و قضاوت عجولانهاش خجالت کشید.
ـ با همین علم اندکی که تا به امروز داشتهام، دریافتهام قواعد و قوانین عظیم و دقیقی بر جهان حاکم است که واضع آنها (خالق مهربان) به بهترین شکل آنها را در کنار هم تنظیم کرده است. بندگی هم یکی از همین هزاران! پس بندگی باید قانون خاص خودش را داشته باشد و در پی آن اثراتی!
یادم آمد که جایی شنیدم یا خواندم: اگر بندگی خدا را کنی، خداوند هستی را بندهی تو میکند.
بندگی بسی دشوارتر و بسیار ارزشمندتر از آنی است که در نظر من جلوه کرده بود، و نتایج آن عظیمتر از آنکه حتی بتوانم وسعتش را متصور شوم. همیشه چه راحت از کنار این جملهی شگفت میگذشتم بیآنکه در موردش قدری فکر کنم. باید از کسی بپرسم که چطور هستی بندهی یک انسان میشود… آیا ممکن است روزی خودم به درک این واقعیت برسم؟
چه درک تازهای! با وجود اینکه همهی ما بندهی خدا و مخلوق او هستیم، اما بندهی راستین او، گاهی نیستیم و گاهی امیدوارم که باشیم!
اولین قانون: بندگی! اگر تو بندگی خدا کنی…
عجیب است، هر پاسخی، سوال دیگری در ذهنم میاندازد!
باید وصفی داشته باشند این بندگان خوب خدا. پس حتما قوانینی وجود دارد که در نظر خداوند مهربان بندهی خوبی شناخته شوی.
مسافر درحالیکه کولهبارش پر از اندیشه بود، چیزی نمانده بود که در دریای عمیق ذهن خود غرق شود. با همهی وجود در پی آن بود که بداند که چطور قانون بندگی را کشف کند.
دور و برش را نگاه کرد. جملهی دیگری نبود!
درحالیکه راضی به نظر میرسید، دوباره راهی شد. به آنجا که نمیدانست کجاست… و تا زمانی که نمیدانست کِی.
منبع: مجله راز، فهیمه انصاری