استادی با شاگردش در حال استراحت بود. پس از مدتی، یک هندوانه از خورجینش بیرون آورد، دو قسمت کرد و هر کدام شروع به خوردن سهم هندوانه ی خود کردند. شاگرد گفت: ” استاد می …
بیشتر بخوانید...شیپور اسرار آمیز
روزی مردی به روستایی رفت. او شیپور اسرار آمیزی به همراه خودش داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور استخوان های جانوران از آن آویزان بود. مرد به روستائیان گفت: خاصیت شیپور …
بیشتر بخوانید...شما خود معجزه هستید
اگر میخواهید معنای تازهای برای زندگی خود بیابید، دقایقی آرام بنشینید و از خود بپرسید: چگونه میتوانم به مردم خوبم کمک کنم؟ چه کاری از دست من برای پیشرفت ایران عزیز برمیآید؟ باید راهی باشد …
بیشتر بخوانید...قطره هایی که با هم می روند
شاگردی به استادش گفت: همه بزرگان می گویند رازهای معنوی از راه کاوش در تنهایی کشف می شوند. پس چرا ما اینجا با هم هستیم؟ استاد جواب داد: ما با همیم، چون جنگل همیشه قدرتمندتر …
بیشتر بخوانید...آجر نادانی
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پرپیچ و خم، و پرفراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد، سگی که از آنجا …
بیشتر بخوانید...زلال کودکی
یاد حـال کـودکی هامان بـه خیر بچگی و شیطنت هامان به خیر زندگـی در عیـن سخـتی سـاده بـود از نـگـــاه مــــا تــمامـش تــازه بود لحظه هامـان پـُر ز لـذت هــایمان بی هراس از آنچه پیش …
بیشتر بخوانید...حال من عالیه!
از آسمان طلا می بارد، هر روز از هر لحاظ بهتر و بهتر می شوم، من نظر کرده خداوندم. دائم به خود گوشزد کنید از آنچه تصور میکنید، بهتر هستید. به پیشرفت بیندیشید، به آن …
بیشتر بخوانید...چیزی به اسم آگاهی
سالها پیش شهری بود که در آن همه ی مردم شاد بودند. ساکنان شهر هر کاری می خواستند، انجام می دادند و به خوبی با هم کنار می آمدند. فقط شهردار شهر غمگین بود، چون …
بیشتر بخوانید...بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
ذهن ما زندان است ما در آن زندانی قـــفل آن را بشکن در آن را بگشای و بـرون آی ازین دخمه ظلمانی نگشایی گل من خـویـش را حبـس در آن خواهی کرد همدم جهل در …
بیشتر بخوانید...عمر گر خوش گذرد، زندگی نوح کم است
حکیمی، در کنار ساحل دریا مردی را دید که اندوهگین نشسته بود و برای دنیا غم می خورد. حکیم به او گفت: ” برای دنیا غم نخور، اگر در نهایت توانگری، در یک کشتی بودی …
بیشتر بخوانید...