داشتم رانندگي مي کردم و گرم صحبت با دوستم بودم که او گفت: «بعضي وقت ها اتفاقات عجيبي مي افتد. ديشب در آن هوای سرد با پسر کوچکم قدم مي زديم که يکمرتبه گفت: ‘بابا …
بیشتر بخوانید...تصمیم های خوب من(قسمت چهارم) – قدم در راه های شناخته شده
در حالي که از خستگي به زحمت قدم بر مي داشتم به کوچه اي رسيدم. با خودم گفتم: «شايد اگر از اين کوچه بروم راه ميان بر شود و زودتر برسم.» اما بعد مکثی کردم …
بیشتر بخوانید...