تصمیم ‎های خوب من(قسمت چهارم) – قدم در راه‌ های شناخته‌ شده - دکتر زندگی

تصمیم ‎های خوب من(قسمت چهارم) – قدم در راه‌ های شناخته‌ شده

در حالي‌ که از خستگي به‌ زحمت قدم بر مي‌ داشتم به کوچه‌ اي رسيدم. با خودم گفتم: «شايد اگر از اين کوچه بروم راه ميان‌ بر شود و زودتر برسم.»

اما بعد مکثی کردم و اندیشیدم: «از کجا معلوم اين کوچه به خيابان مورد نظر من راه داشته باشد؟»

ناگهان چشمم به بچه‌ اي افتاد که همان نزديکي بازي مي‌ کرد. از او پرسيدم: «اين کوچه به خيابان راه دارد؟»

او در حالي‌ که به بازي خود ادامه مي‌ داد گفت: «بله!»

وارد کوچه شدم. کوچه خيلي طولاني و پر پيچ‌ و خم بود. چند دقيقه به راهم ادامه دادم و هر لحظه به خودم مي‌ گفتم الان به خيابان مي‌ رسم؛ اما پس از يک گردش به چپ، ناگهان ديوار آخرين خانه در مقابلم ظاهر شد! تازه فهميدم که اين کوچه‌ ی طولاني بن‌بست است! ديگر حال راه‌ رفتن نداشتم. همان‌ جا روي سکوی جلو خانه نشستم. سؤالات مختلف در ذهنم رژه مي‌ رفتند: چرا قبل از ورود به کوچه بيشتر دقت نکردم؟ چرا به سخن يک کودک که آن هم از روي بي‌ توجهي و در حال بازي پاسخ داد اکتفا کردم و وارد اين راه شدم؟ چرا از فرد مطمئني سؤال نکردم، يا به تابلوهاي شهرداري دقت نکردم؟ اما ديگر وقتم گرفته شده بود و چاره‌ اي جز برگشتن اين راه نداشتم.

***

مدت‌ها در فکر بودم با پس‌ اندازم چه کار کنم. بعد از سال‌ ها پس‌انداز و قناعت، پنج‌ ميليون تومان جمع کرده بودم. دلم مي‌ خواست در کاری سرمایه‌ گذاری کنم که سود خوبي داشته باشد. در همان زمان بود که شنيدم آقا هوشنگ با پول مردم کار مي‌ کند و سود خوبي به آن‌ ها مي‌ دهد. مي‌ گفتند به چند زبان صحبت مي‌ کند و براي خيلي‌ ها کار درست کرده و کساني که با او کار مي‌ کنند خيالشان از هر جهت راحت است.

با خودم گفتم بهتر است درباره‌ ی او و کارش تحقيق کنم و از درستي کار او اطمينان حاصل کنم. اما وقتي ديدم چند نفر از همسايه‌ ها به او پول داده‌ اند، گفتم بي‌جهت مردم به او پول نمي‌ دهند، من هم يکي مثل بقيه!

اين بود که او را پيدا کردم و پول را به او دادم. او هم گفت: «گر چه ما با پول کم کار نمي‌ کنيم، چون درِ خانه‌ ام آمده‌ ايد شما را رد نمي‌ کنم و بالاخره يک کاري برای‌ تان مي‌ کنم.»

راستش را بخواهيد وقتي ديدم او بزرگواري کرد و پول اندک مرا قبول کرد ديگر خجالت کشيدم حرفي از مدرک و چک و امضا بزنم و خداحافظي کردم و آمدم. سرتان را درد نياورم، چيزي نگذشت که هوشنگ‌ خان ناپديد شد و کم‌ کم فهميدم اين‌ که مي‌ گفتند به چند زبان حرف مي‌ زند، مقصود زبان دروغ‌ و کلک و کلاهبرداري بود؛ و اين‌ که می‌ گفتند براي خيلي‌ ها کار درست کرده، مقصود رفتن به دادگاه و پيگيري شکايت بود؛ و اين‌ که مدعی بودند خيال خيلي‌ ها را راحت کرده، دلیلش این بود که ديگر پولي ندارند که به فکر آن باشند! اين بود که تصميم گرفتم تا از درستي راهي مطمئن نشده‌ ام در آن قدم نگذارم و تا از درستي کاري مطمئن نشده‌ ام، به انجام آن اقدام نکنم، هر چند عده‌ اي مشغول آن باشند.

منبع: مجله راز

درباره‌ی مجله راز

مجله راز
دو هفته نامه روانشناسی راز، از انتشارات نسل نو اندیش - مدیر مسئول: بیژن علیپور - حامی وب سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *