زوجي به نام جان و مري، خانه اي مجلل و پسر و دختري دوست داشتني داشتند. جان شغل خوبي داشت و از او خواسته بودند براي يك مسافرت تجاري چند روزه به شهر ديگري برود. مري نيز در اين سفري همراهي اش كرد. به همين خاطر پرستاري مطمئن براي بچه ها گرفتند و به سفر رفتند و زودتر از انتظارشان برگشتند. همچنانكه با شادي به طرف خانه رانندگي مي كردند، متوجه آتش سوزي در آن حوالي شدند و از اين رو به سمت جاده ي منتهي به محل راندند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. ديدند خانه اي در آتش مي سوزد. مري گفت: «خدايا شكر كه خانه ي ما نيست، زود برگرديم خانه.»
ولي جان ماشين را جلوتر راند و گفت: «ولي آن خانه ي فِرد جونز است كه در كارخانه كار مي كند. هنوز از سر كار برنگشته، شايد بتوانيم كاري برايش انجام دهيم.»
مري با اعتراض گفت: «اصلا به ما ربطي ندارد و تو هم با آن لباس هاي مرتبت بهتر است زياد نزديك نشوي.»
ولي جان نزديك تر رفت و ايستاد. هر دو با وحشت ديدند كل خانه در آتش مي سوزد. زني روي چمن ها با حالتی عصبي جيغ مي زد: «بچه ها، بچه ها را بيرون بياوريد!» جان شانه هاي زن را گرفت و پرسيد: «خودت را كنترل كن و بگو بچهها كجا هستند!» زن با هقهق گفت: «در زيرزمين، راهرو سمت چپ.»
در مقابل اعتراض مري، جان شلنگ را روي لباس هايش گرفت و خود را خيس كرد، دستمال خيسي را به سرش بست و به طرف زير زميني دويد كه پر از دود ِ آتش بود. در را پيدا كرد و بچه را مانند توپ فوتبال زير بغلش گرفت. وقتي بيرون آمد ناله هاي ديگري هم شنيد. او بچه هاي وحشت زده را كه در حال خفه شدن بودند، تحويل داد و ريه هايش را با هواي تازه پر كرد و هنگام برگشت پرسيد: «چند بچه ي ديگر آنجا هستند؟» آنها گفتند: «دو بچه ي ديگر آنجاست.» مري دست هاي جان را گرفت و داد زد: «جان! نرو! اين عمل تو نوعي خودكشي است! خانه تا لحظاتي ديگر فرو مي ريزد!»
ولي او دست هاي زنش را ول كرد و رفت. تا رسيدن به پایين، دود همه جا را پر كرده بود. زمان زيادي گذشت تا بچه ها را پيدا كرد و آنها را بيرون آورد. هر سه سرفه مي كردند. او خميده راه ميرفت تا بتواند راحت نفس بكشد. همان طور كه پله هاي آخر را بهسختي بالا مي آمد بهنظرش رسيد چيز آشنايي در بچه هايي كه به او چسبيده اند وجود دارد. در آخر وقتي به بيرون و هواي تازه رسيدند، متوجه شد بچه هاي خود را نيز نجات داده است. زمانيكه پرستار به قصد خريد بيرون رفته بود، آنها را به اين خانه سپرده بود.
نکته: اگر نتواني كاري براي ديگري انجام دهي، بهمنزله ي اين است كه نتوانسته اي براي خودت كاري انجام دهي. بهگونه اي عمل كن كه انسان ها همگي يكي هستند. همه را به صورت خود ببين، گرفتار در مسائل و مشكلات. همه را به صورت «خودت» ببين كه تجربه اي متفاوت دارند. سعي كن از امروز به همه با اين ديد نگاه كني، با ديدي نو. امروز به یاری یکدیگر خداوند را پيدا مي كنيم و اين هميشه بهترين راه يافتن خداوند بوده است، یعنی به طور گروهي. ما هرگز خداوند را در تنهايي پيدا نميكنيم. منظور اين است تا زماني كه از يكديگر جدا هستيم، خداوند را نخواهيم يافت. چون اولين شرط دور نبودن از او، اين است كه بدانيم و به اين واقعيت رسيده باشيم كه از هم جدا نيستيم و تا زماني كه متوجه نشويم و به اين حقيقت پي نبريم كه همه ی ما يكي هستيم، نمي توانيم درك كنيم كه در واقع با خداوند يكي هستيم. قرن هاست شاعران و فيلسوفان مي كوشند تعريفي از «عشق» ارائه دهند و هنگامي كه مي گويند عشق يعني رفتن به فراسوي تجربه ي دوگانگي، به معناي حقيقي آن بسيار نزديك شده اند. عشق تجربهي يگانگي و اتحاد است، در حالي كه جدايي اصلاً وجود ندارد، جدايي تصور ناپذير است. اعتقاد به دوگانگي توهّم است و اعتقاد به يگانگي حقيقت. اين حقيقت نمايي است. اين همان روندِ حقيقي هر چيز است. شما از هم جدا نيستيد و هرگز جدا نبودهايد. عشق، اشتياق انسان است براي به اثبات رساندن اين حقيقت و تجربه ي آن. هنگامي كه منافع خود و ديگران را يكي مي دانيد، آگاهانه عشق را تجربه مي كنيد.
منبع: کتاب “عامل تغییر باشیم نه قربانی تقدیر”، سعید گل محمدی