یکی هست
هر صبح
گلدانی دم خانه ی دلم می گذارد
در می زند
دور می شود
و من
بی تفاوت
به پیرزن خسته ی آنسوی پنجره ام زل می زنم
که قرن هاست منتظر پیرمردی ست
که درِ خانه را کلید بیاندازد…
پارمیس وَردی پناه
هر صبح
گلدانی دم خانه ی دلم می گذارد
در می زند
دور می شود
و من
بی تفاوت
به پیرزن خسته ی آنسوی پنجره ام زل می زنم
که قرن هاست منتظر پیرمردی ست
که درِ خانه را کلید بیاندازد…
پارمیس وَردی پناه