روز آخر نمایشگاه کتاب ِ امسال ناشر تماس گرفت و گفت: «تشریف بیارید کتابهای باقیمانده رو ببرید.» عصر همان روز هرطور شده خودم را به غرفه رساندم. کتابها را تحویل گرفتم و با ناراحتی جعبهی سنگین را برداشتم و از شبستان بیرون آمدم. همانطور که به طرف ایستگاه مترو حرکت میکردم، با خودم حساب کردم: «در این ۱۰ روز فقط ۳ جلد کتاب برایم فروختهاند. جمعا ۱۵هزار تومان، که البته ۴۰درصد آن متعلق به غرفه است. ناشرم که توقیف شده و مجبورم کتابها را در غرفههای دیگر ارائه بدهم. مرکز پخش هم کتابها را پس فرستاده و کتابها توی زیرزمین خانه خوراک موشها شده اند. با این حساب من بیخودی مینویسم. از فردا خودم باید راه بیافتم در کتابفروشیها و کتابم را یکی یکی ویزیت کنم.»
همان لحظه دختر و پسر جوانی را دیدم که روبروی ایستگاه مترو آکاردئون میزدند. آهنگ ِ قشنگی بود. چند دقیقهای در سکوت نگاهشان کردم. عدهی زیادی از نمایشگاه به سمت ِ مترو میآمدند. همگی مجبور بودند از روبروی آن دو جوان عبور کنند تا به ایستگاه برسند. جعبه زیر بغلم سنگینی میکرد. هرطور شده باید کتابها را میفروختم. ناگهان فکر بکری به سرم زد. رفتم جلو و در گوش پسر گفتم: «من نویسندهام.»
پسر که دست از نواختن کشیده بود، با تعجب گفت: «خب من چیکار کنم؟»
گفتم: «به این مردمی که از روبرو میان نگاه کن. هیچکس حواسش به من و تو نیست. ضمنا خواهر معلولت که جعبه رو نگه داشته خسته شده. تو این آهنگ ِ قشنگ رو برای کی میزنی؟»
گفت: «مهم نیست. ما عادت داریم.»
گفتم: «من یه فکر جالب دارم. چند قدم جلوتر از شما میایستم، کتابها رو میگیرم دستم و میگم: من نویسندهام. فقط ۲۱ جلد از کتابم مونده. قیمت کتاب توی نمایشگاه ۵هزار تومن بود. چون روز آخر نمایشگاهه و میخوام به دوست ِ نوازندهام و خواهر معلولش کمک کنم، فقط ۳هزار تومن میدم. لطفا از من کتاب بخرید تا به دوستانم کمک کنم. هر جلد کتاب هم که فروختم نصفش مال شما. با اینکار هم کتابهای من فروش میره، هم شما سهمی خواهید داشت. نظرت چیه؟»
پسرک با بیتفاوتی گفت: «ما تنهایی راحتتریم. ضمنا خواهر من معلول نیست!»
احساس کردم تحت ِ فشار است. شاید او را زیر نظر گرفته بودند. گفتم: «باشه. هرطور راحتی.»
با اینحال چند قدم جلوتر از آنها ایستادم و مشغول فروختن ِ کتابها شدم. هنوز زمان ِ زیادی نگذشته بود که تعداد زیادی اطرافم جمع شدند. هربار که شخصی میایستاد و برایش توضیح میدادم که موضوع از چه قرار است، تعداد بیشتری جذبم میشدند. نیمی از کتابها فروخته شده بود که پسرک جلو آمد. زد روی شانهام و گفت: «جلوی راه ما ایستادهاید. یه کم برید اونطرفتر.»
با تبسم پذیرفتم و کمی آنطرفتر رفتم. تمام کتابها را در پانزده دقیقه با همین ترفند فروختم. جعبه را توی سطل زبانه انداختم. با غرور پولها را شمردم و به پسر نشان دادم. همانطور که از کنارش میگذشتم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم ناگهان پاهایم از حرکت ایستادند. بدنم چرخید و پاها مرا تا روبروی دخترک کشاندند. دستم نیمی از پول ها را شمرد و توی جعبه انداخت. بیآنکه واقعا چنین قصدی داشته باشم، ناگهان دیدم که دارم با دخترک صحبت میکنم: «لطفا این مبلغ رو از من قبول کنید.»
دخترک پرسید: «این پول چی هست؟»
گفتم: «هدیه از طرف ِ خداست.»
توی ایستگاه مترو وقتی با بهت و حیرت روی صندلی منتظر آمدن قطار نشسته بودم، سرانجام یادم آمد چرا ناگهان پاهایم از حرکت ایستادند و بدنم چرخید و پاها مرا تا روبروی دخترک کشاندند. یادم آمد چرا دستم نیمی از پولها را شمرد و توی جعبه انداخت و زبانم آن عبارات را گفت. یاد دعای همیشگی ام افتادم: «خداوندا، همواره راهنمای من در زندگی باش. پاهایم را هر جا که خودت میدانی و به هر سو که درست است حرکت بده. دستم را به کارهای نیک مشغول کن. زبانم را به گفتن ِ جملات ِ زیبا عادت بده. حتی بدون ِ اینکه خودم چنین تصمیمی داشته باشم.»
همان لحظه با خودم عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و درک کنم. فهمیدم که معجزه در زندگی هنوز هم در حال رخ دادن است. دعا کردن همواره چیزهایی مانند وقت و انرژی از من گرفته، اما دعا کردن همواره بیشتر از آن چیزی که از من گرفته، به من عطا کرده است.
محمدرضا غفاری نیا