مادرم میگفت
باران نام زنیست
که گاهی به خیابان میآید و
زنبیلش را در صفهای روزانه و
ماتیکش را
پشت ابرها جا میگذارد
مادرم میگفت
هیچکدام از زنان شهر سهم تو نخواهند بود
یا حتا سهمی از تو نخواهند برد
پس به اندیشیدن قرمزها نباش
که آنگونه تنپوشی به تاخیر صاعقه و صدا
مبهوتت کند
مادرم حرفهای زیادی برای گفتن داشت
مثلن میگفت
سهم تو
خیابانیست که باران را
در قضاوت ابرها
منظری از پشت پنجرهها
پای فنجانها میکشاند
مادرم حرفهای فلسفی را خوبتر میزد
این را به افشین میگفتم
که سیگارش را سرکوچه دود میکرد و
نام زنی خودش را به خیابان رسانده بود
محمد گنابادی