این ترانه قسمتش گذشتنه
این ترانه آخر خوشی نداشت
واژه های لعنتیی سـوخته
سرنوشتِ این ترانه هم شدن
مثل ِ این که من پُر از جهنمم
شعرم و فرشته ها نمی بـرن
رفتم از خدای مهربون بخوام
اسمِ تازه ای به قلبِ من بده
ولی از بختِ بدِ خرابِ من
واژه ی خدا خودش چه بد شده
رفـتم از قصه ی شاهِ پریـون
رنگِ خوشبختی بدم به قصه مون
ولی شاهِ پریون قصه نداشت
کاش می شد برم به شهرِ آسمون
ماجرا نمی شه مهربون بـشه
بس که تاریکه شکستِ لعنتی
لعنتِ خدا به این قضیه ها
تف به روزگار ِ پستِ لعنتی
این ترانه می شد عاشقانه شه
اما از بختِ خرابِ من نشد
واژه های یـخ زده گرفتنش
این ترانه جز عذابِ من نشد
حبیب موسوی بی بالانی