بیا به مرکز شهر برویم. به نقطه ی کور ِ چشم زمین.
برحسب اتفاق، با من هماهنگ شو! روزی که خودم هم نمی دانم، در ساعتی که حواسم نیست!
با من قدم بزن… از شمارش معکوس ِ چراغ عابر، جایی که تمام روزنامه های شهر، روی نیمکت در حسرت چاپ ِ چند واژه ی صادقانه اند و قلم ها دست به سینه در ایستگاه آخر، منتظر اتوبوسی که با آن به دور دست ها فرار کنند…
می خواهم تیتر امروز، حقیقت ِ من باشد:
”زنی که دست در دست آرزویش در مرکز شهر پرواز می کرد”
مونا مهرپور