بگذار يک بار تو را لمس کنم و تا گلوگاه عشق تو را ببوسم بگذار حالا که نگاهم مي کني يک بار دوستت دارم را از نگاهت بخوانم شايد يک وقت دير شود شايد من …
بیشتر بخوانید...پرواز در مرکزِ شهر
بیا به مرکز شهر برویم. به نقطه ی کور ِ چشم زمین. برحسب اتفاق، با من هماهنگ شو! روزی که خودم هم نمی دانم، در ساعتی که حواسم نیست! با من قدم بزن… از شمارش معکوس ِ چراغ عابر، جایی که …
بیشتر بخوانید...یک ساعت بیشتر
ساعت را عقب می کِشم می خواهم یک ساعت بیشتر دوستت داشته باشم مریم پورقلی
بیشتر بخوانید...بی تو من پیچِ کوچه را دوست ندارم
مدت هاست از هر چیزی که باعث می شود دلم بگیرد دوری می کنم. مثل امروز که سوار تاکسی شدم. وقتی به خیابان سیاه پوش ِ محرم رسیدم چشم هایم را بستم تا نبینم. امروز آرزو …
بیشتر بخوانید...روزی دو شعر کمتر
کم کم فراموش کردنت آغاز مي شود! ساعتي بيست دقيقه کمتر به تو فکر مي کنم. شب ها يک ساعت زودتر مي خوابم! روزي دو شعر کمتر مي گويم! هفته اي هفت عکس تو را، از حافظه ي تلفنم پاک مي …
بیشتر بخوانید...دشتی از آهو درین چَشمت به قشلاق آمده
سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی از دل ِ من تا لب تو ، راه چندانی نبود من که شعر تازه می گفتم، تو از …
بیشتر بخوانید...حوالی ِ چشمانت
هر روزم “به خیر” می شود اگر آفتاب از حوالی چشمانت طلوع کند مریم پورقلی
بیشتر بخوانید...خوب بودن سخت نیست
از ما که گذشت. به هر که بعد از ما آمد، یاد بدهیم: خوب بودن را… خوبی کردن را… دوست داشتن را… لبخند زدن را…. دشمنی نکردن را… هر کس از خانه اش شروع کند، از …
بیشتر بخوانید...نجات از آتش
زوجي به نام جان و مري، خانه اي مجلل و پسر و دختري دوست داشتني داشتند. جان شغل خوبي داشت و از او خواسته بودند براي يك مسافرت تجاري چند روزه به شهر ديگري برود. …
بیشتر بخوانید...بی نهايت محال
اينکه تو مرا دوست داشته باشي، بي نهايت محال است! درست مثل اين که صبح ها خورشيد که بيدار مي شود، من صورتش را ببوسم! و شب ها پتوي ماه را من روي تن ِ نقره ايش بياندازم! مثل …
بیشتر بخوانید...