رمان رویاهای خاکستری - قسمت اول | دکتر زندگی

رمان رویاهای خاکستری – قسمت اول

مقدمه:

ميان حسرت هاي بغض آلودمان خنديديم اشك هاي كورمان را برفراز لحظه هاي سراب آلود ِ زندگي رها ساختيم و خود را ميان رهگذر ِ خمارآلود زمانه، گم و گيج پنهان كرديم. هراسناك در باورهاي ترديدآلود خود غوطه ور بوديم بي آنكه ايثار نگاه نيازآلود عشق را در مُخيلمان جاي دهيم.

اما نگاهي پاك، پاك تر از روياهاي معصوم كودكي، بر اعتقاداتمان چنگ انداخت و تلالويي از نگاه مَخمور ِ انتظار را برايمان تداعي كرد اما هر چه در مستي هاي نئشه آلود ِ مهرباني او سرگشته تر مي شديم او پنهان از تبسم چشم هاي نيازآلود ما، بار سفر را از کُنج دلمان بر بست و خود را ميان لبخندهاي يخي سرنوشت رها ساخت.

حال اين من، اين من ِ خسته دل، پشت ِ پنجره هاي گره خورده بر حصار تنهايي مي نشينم و با روياهاي آبي گونه ی خود كه گويي رنگ خاكستري به خود گرفته اند خلوت مي كنم!

با اميد به آنكه نطفه ی عشق در جوانان اين مرز و بوم بارور شود!؟

فصل اول:

در بي تابي لحظه ها گم مي شويم بي آنكه بدانيم لحظات از ما مي گريزند، به زمانه دل مي بنديم اما صد افسوس، از تقديري كه برايمان رقم زده شده! گاه با لبخندي سرشار از مهر به همه چيز صادقانه دل مي بنديم و گاهي با تمام انزجار از همه دل مي كنيم اما زمان ِ دل كندن و دوري چه سخت است.

زماني به مكاني وابسته مي شويم بي آنكه علت آن را درك كنيم اما زمان دل كندن از مكان كه فرا برسد، آنگاه تمام حوادث و رخدادهاي آن مكان در ذهن ِ پر تكاپوي انسان تداعي مي شود و آدمي را به روياهاي گذشته فرو مي برد تا يكبار ديگر خاطرات مدفون شده ی گذشته را مرور كند. آه امان از اين دل بستن!

خيره به اطرافم مي نگرم به طاقچه ی خالي از عكس ِ پدر، به ردپاي كودكي ام در اتاق هاي خالي ِ خانه! دويدن هاي بي حدم در باغچه ی كوچك حياط، بازي هاي كودكانه ام را مي بينم اما اين دل خسته ی من گويي تنها ماندن را مي فهمد.

در گوشه اي ايستاده ام كنار پنجره ی اتاقم كه انگار تمام خاطرات را از چهارچوب اين پنجره مرور مي كنم، گويي چشمهايم نظاره گر جدايي گذشته از حال و آينده اي كه در راه است خواهد بود و شاهد خاطرات دور و دراز گذشته!

از درون خالي مي شوم و قلبم تكه تكه مي شود، به اتاق خالي ام مي نگرم شب هايي را به ياد مي آورم كه در خلوت كوچك خود، در تاريكي شبانه پُر ِ احساس ِ شعر مي شدم و تا اعماق روياهاي پاك و دوست داشتني، به آينده اي گام مي نهادم كه دوست داشتم اينگونه باشد.

چشمانم را مي بندم مي توانم جاي خالي تمام اسباب و اثاثيه ی اتاقم را در گوشه گوشه ی آن مجسم كنم. تختي كوچك كنار كُنج ترين گوشه ی اتاق و ميزي كنار پنجره و تعدادي كتاب درون قفسه هاي كوچك كتابخانه ام و تعدادي عروسك هاي كوچك و بزرگ كه يادآور خاطرات شيرين ِ كودكي ام هستند، همه و همه درون اتاق كوچكم پنهان هستند و من ديگر حتي نشاني از آنها در اين محيط سرد و نمور نمي بينم.

لرزشي خفيف تمام وجودم را پُر مي كند. ترس از آينده اي كه آغازش رفتن به مكاني ناآشناست، تمام وجودم را مي لرزاند. هنوز هم چشمانم را بسته ام.

گوشه گوشه ی اتاقم پُر از خاطرات دختربچه ی كوچكي ست كه انگار كمي قد كشيده و برگي تازه از زندگي خود را ورق مي زند. چه پُر شتاب ايام گذشته و ما را تنها در خاطرات غرق و گم كردند. همه در خاطرات مانديم پي نغمة ی بي تاب ِ سعادت  ِ روزها، در ترانه ی بي صداي هستي غرق بوديم و شب ها پي انديشة ی روزهايي كه با شتاب گذشتند، بي تابم.

سوز اشكهايم بر روي گونه هايم گويي ناتواني و تسليم مرا در برابر آينده ی پُرطنش ايام نشان مي دهد. كاش اين كابوسي بيش نبود، كاش هنوز با وزش هر نسيم ِ بهاري پدر مهربانترين خاطره ی زندگي ام، گيسوانم را از غنچه هاي كوچك مريم و نرگس پُر مي كرد و مرا به ميهماني هزار و يك شب ِ غزل واره هاي زندگي مي برد. پدر آن اسطوره ی مهرباني كه زير خرمن ها خاك خفته و شاهد غم هاي پنهان من است، كاش بود.

مي دانم كه چشمانم در تاريكترين حوادث روزگار چون نوري كم سو مرا به روشن ترين محفل زندگي هدايت مي كند. مي دانم كه نگاهش با آن جذبه ی سكوتش برايم هميشه به يادگار خواهد ماند. اما من ميان اين خزان بي مِهري از عطوفت پدر، تنها و بدون پشتيباني او چه كنم، چاره چيست؟

بايد رفت مثل همه كه رفتند و چشمهايشان را از دوست داشتن هاي خوب و دل پسند بستند و به آينده اي نامعلوم پيوستند. آري بايد رفت و دل به دريا زد و خاطرات را به گذشته هاي دور و دراز سپرد و پي سعادتي دست يافتني به آينده اي پر حادثه گام نهاد اما پدر كنار تمام اين يادگارهاي كهن ديروزي، به جا مي ماند و يادش براي هميشه در قلب من…

آري بايد رفت بدون تمام اين ديوارهاي پُر خاطره و پنجره هاي روشنايي كه نويد صبح و سكوت و خلوت شب را برايم به ارمغان مي آورند. گويي اينجا ختم زندگي من است. ايستگاه آخر اما چه سود حتي اشكها هم ديگر تسكين دهنده ی قلب شكسته ام نيستند.

بوي ياس سپيد ديگر اتاقم را پُر نمي كند. بوي بهارنارنج ِ اول صبح ِ پدر ديگر به مشامم نخواهد رسيد، ديگر حتي نغمه ی آشناي پدر با شعر حافظ فضاي خانه را پُر نمي كند.

اينجا كنار تمام اين خاك ِ كهن ِ ديوارهاي ترك خورده، نسيمي آشنا چون صداي خسته ی پدر به گوش مي رسد كه بمانم، توان رفتنم نيست! اما چمدان هاي بسته و چشمهاي نگران مادر و همه و همه حكايت از رفتن و نماندن دارند، بايد رفت. براي دل ِ شكسته ی مادر و نگاه هاي منتظر برادر. با صداي محزون مادر به خود مي آيم متعجب به اطرافم مي نگرم، گويي اين خانه ی خالي مكان نا آشنايی ست براي من اما بايد پذيرفت اين كابوس تلخ را كه شايد فردا و فرداهاي دورتر بتوان آن را به رويايي شيرين مبدل كرد.

از كنار پنجره ی اتاقم فاصله مي گيرم بوي نمور اتاق بيني ام را نوازش مي دهد. ديگر طاقت ماندن ندارم، از اتاق مي گريزم و به آغوش خسته ی مادر پناه مي برم، او با مهرباني ِ هميشگي اش گيسوانم را نوازش مي دهد. حال همه چيز براي رفتن و نو شدن آماده است.

با صداي برادرم مسعود به همراه مادر به ماشين پناه مي بريم، با حركت سر ِ برادرم راننده ی كاميون ماشين را با لرزشي خفيف به حركت در مي آورد. آخرين نگاه هاي بي قرار خود را نثار ديوارهاي خانة ی پُر خاطره مان مي كنم.

آن محله ی قديمي ِ زير بازارچه با مردم مهربان و دلسوزش، آه چه خاطرات شيريني اما صد افسوس كه بايد از همه دل كند و خود را به تقدير سپرد.

آخرين غنچه هاي ياس سپيد هنوز در دستانم پنهان هستند، به بيرون از شهر مي رسيم. حال اين جاده هاي غريب بوي ناآشناي غربت را از دل فرسنگها فاصله به مشامم مي رسانند. گويي تكه اي از قلبم را در همان كوچه پس كوچه هاي قديمي شهرمان مدفون مي كنم.

غنچه هاي پَرپَر شده را به نسيم خنك جاده مي سپارم و با اشكهايم آنها را بدرقه مي كنم تا به يادم بماند به آينده اي دل بسپارم كه تقدير برايم رقم زده، پس سلام به تولدي ديگر!

ادامه دارد…

مریم پورقلی

رمان رویاهای خاکستری – قسمت دوم

درباره‌ی مریم پورقلی

مریم پورقلی
شاعر و نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

قالب صحیفه. لایسنس فعال نشده است، برای فعال کردن لایسنس به صفحه تنظیمات پوسته بروید.