رمان رویاهای خاکستری – قسمت دوم | دکتر زندگی

رمان رویاهای خاکستری – قسمت دوم

فصل دوم:

همه چيز بوي نا آشناي غربت را مي داد. چهره ی دودآلود ِ شهر با آن ساختمان هاي بلند و دلگيرش، مردم خسته كه از گرماي سوزان تابستان گريزان بودند، بي هيچ شِكوه اي در لانه موش هاي كوچك ِ خود به نام آپارتمان زندگي مي كردند و به دور از سرسبزي ِ غنچه هاي سپيد ِ ياس و مريم و درخچه هاي كوچك سبز رنگ، به دور خود مي لوليدند بي آنكه بدانند چرا بايد از بافت سنتي كوچه هاي قديمي ِ زير بازارچه، خانه هاي حوض دار و حوض هاي پر از ماهي هاي قرمز و باغچه هاي پر از گل و غنچه هاي رنگارنگ و قناري هاي آوازخوان و شب هاي زمستاني زير كرسي همراه دستان گرم مادربزرگ و لبخندهاي صميمي پدربزرگ فاصله بگيرند و با دستان خود به روياهاي شيرين شان خاتمه دهند بي آنكه بدانند چه گوهرهاي با ارزشي را از بين مي برند و با تيشه ی فراموشي خود ساقه هاي مهر و عطوفت گذشته ها را قطع مي كنند و خود را از دنياي خاطرات جدا مي كنند و نام خود را مدرن و امروزي مي نهند.

همه چيز را فراموش مي كنند، خود را و گذشته را و عظمت زندگي را و با بي حرمتي به هستي نام او را زائل مي كنند. پيشرفت مي كنند به جاي خانه هاي كوچك و ويلايي برج هاي بلند و آسمان خراش مي سازند و به ويراني نسل هاي گذشته مي پردازند. مي خواهند از ياد ببرند كه بودند و چه هستند. مي خواهند از ياد ببرند كنار  ِ تمام ِ عقايد مُدرن ِ امروزيشان گذشته هاي رنگ و رو باخته ی ديروز ديگر جايي ندارد.

حالْ من نيز با تمام شعارهاي هَپَروطي ام كنار يكي از اين برج هاي دست ساز ِ اين انسان هاي كله خاكستري ايستاده ام و با تمام وجودم تلاش مي كنم به اين ديوارهاي مرمري خوش نما عادت كنم. چاره چيست؟

انسان تنها موجودي ست كه مي تواند به تمام شرايط عادت كند و با هر محيطي خود را سازگار كند.

با گام هايي لرزان وارد آپارتمان مي شوم، شيك و دلنواز است اما دل من هنوز در گرو خانة قديمي مان است. چمدانم را گوشه ی يكي از اتاق ها پَرت مي كنم، پنجره را مي گشايم، هواي دودآلود شهر را در ريه هايم وارد مي كنم به سرفه كردن مي افتم با خود مي گويم استقبال خوبي ست! هواي دودآلود و ساختمان هاي دلگير تنها يك جادوگر كم دارد. پنجره را مي بندم به اطرافم مي نگرم خانة ی كوچكي ست با دو اتاق خواب و يك حال نسبتا بزرگ.

برادرم به همراه مادر و چند كارگر جوان وسايل خانه را به آپارتمان منتقل مي كنند، حالْ ديگر چيدن وسايل خانه مانده. كارگرها كه رضايت از چهره شان مي بارد به خاطر پول ِ خوبي كه از مسعود گرفته اند با خوشحالي از خانه خارج مي شوند. خوش به حالشان چه زود به همه چيز قانع مي شوند كاش تمام انسان ها اينگونه بودند. راضي و قانع!

مادر خسته در حالي كه پيشاني اش را با گوشه چادرش كه به كمر بسته بود پاك مي كرد به اطرافش نگاهي گذرا مي كند و مي گويد: دستت درد نكنه مسعودجان خونة ی خوبيه!

با خود مي گويم: آره خوبه تنها مثل يك لونه موش مي مونه.

مادر كه گويي نارضايتي را از چهره ام مي خواند با خوشرويي ِ تمام مي گويد: عادت مي كني مادرجان حتي بيشتر از شيراز.

با تمسخر نگاهي به او مي كنم و با پوزخندي برلب مي گويم: مگه اينكه بعد از مرگم به اين لونه موش عادت كنم.

مادر از خشم به خود مي لرزد و چيزي نمي گويد اما مي دانم درونش غوغايی ست عظيم. بعد از مرگ پدر او هم ديگر حوصلة ی بحث و جدل با مرا ندارد اما مگر ما بچه ها چقدر مي فهميم چه مي دانيم درد يك مادر تا چه اندازه وسعت دارد. آن روزها مادر آن الهة ی صبر به من سخت نمي گرفت. اما چه گستاخ بودم من كه او را نفهميدم.

من همچنان به ديوار تكيه كرده بودم و به تلاش بي وقفة ی برادرم نگاه مي كردم. آن لحظه دوست داشتم تمام ديوارهاي خانه فرو بريزند و من در لابه لاي آن ديوارها به پدر بپيوندم اما وقتي آن همه شور و اشتياق مادر را مي ديدم حس مي كردم مادر ، پدر را فراموش كرده، حس مي كردم او بدون پدر در زندگي خوشبخت تر است، حس مي كردم تنها پدر مانع رسيدن ِ مادر به خواسته هايش بود و شايد حس مي كردم كه چقدر مادر از پدر متنفر بوده!

با اين افكار ساده لوحانه غمي عظيم تمام وجودم را پُر مي كرد، آن لحظه از مادر به شدت متنفر شدم دلم مي خواست در برابرش بايستم و با تمام نيروي باطني ام فرياد بزنم كه چقدر از او بدم مي آيد. او حق نداشت خانة شيراز را بفروشد و مرا وادار كند که به آمدن به تهران رضايت دهم.

آن روزها تحت بدترين شرايط روحي بودم، دچار حس دوگانه اي شده بودم به مادر احتياج داشتم چون تنها ياورم در زندگي بود اما از طرفي از او متنفر شده بودم كه باعث جدايي من از پدرم شده بود. در چهرة خستة ی مادر لبخند ِ شادي نشسته بود و برادر نيز با تمام وجود مي خنديد. اما من در اين ميان تنها به سكوتي خفه شده رضايت داده بودم و هيچ نمي گفتم. بغضي سينه ام را چنگ مي زد، هواي اتاق كلافه ام كرده بود، از همه متنفر بودم در حالي كه سعي مي كردم اشك هايم را كنترل كنم اما آنها چون مرواريدهاي غلتان بر گونه هايم جاري مي شدند و مرا از درون تهي مي كردند.

ديگر تحمل ماندن در آن مكان ِ بي عاطفه را نداشتم. به سرعت از آن مكان مُنزجر كننده خارج شدم، پله ها را با چابكي پايين دويدم، چند بار محكم از روي پله ها لغزيدم اما خودم را ميان زمين و هوا نگه داشتم و بر خود مسلط شدم، در ميانه ی راه به جسمي تنومند برخورد كردم گويي اشك هايم حائلي بودند كه مانع ديد چشم هايم مي شدند.

آن جسم تنومند گويي حصاري بود كه مرا از رفتن باز مي داشت. چند بار محكم دستانم را به آن كوباندم اما او بدون هيچ شِكوه اي به اعمال ِ مضحكم نگاه مي كرد.

تلاشم براي عبور بود و رسيدن به جايي خلوت براي خالي شدن و گريستن. اما هر چه بيشتر تلاش مي كردم چيز كمتري عایدم مي شد.

هنوز هم آن ديوار  ِ محكم در برابرم ميخكوب شده بود. سرم را بالا گرفتم با انگشتان گرمش صورت پُر اشكم را نوازش داد و پيشاني ام را بوسيد، چشمانم با چشمانِ محزون و گرفته اش برخورد كردند، باورم نمي شد مهران بود آن مانع سخت كه مشت هاي من بي امان بر سينه ی او فرود مي آمد، برادرم مهران بود با هيجان فرياد زدم مهران تويي. اينجا؟

مي خواستم از او سؤال كنم كه اينجا چه كار مي كند. اما… اما بغض هاي خسته امانم را بريده بودند و او تنها لبخندي غمگين نثارم كرد و دستانم را در دستش فشرد.

[مهران برادر دومم بود و مدت شش سال بود كه به همراه همسر و تنها فرزندش در مونيخ ِ آلمان ساكن بودند. او براي گرفتن تخصص و فوق تخصصش در زمينة چشم و بيماري هاي چشمي در آن كشور اقامت گزيده بود. مهران هيچگاه ميل بازگشت به ايران را نداشت اما همسرش پروانه مصمم بود كه به ايران بازگردد ولي مهران قبول نمي كرد.]

و حالا در ميان اشك هاي شوق من مهران در برابرم ايستاده بود و لبخند  ِ مهربانش را نثارم مي كرد. ورود مهران همزمان با اسباب كشي ما در اين ساختمان برايم غير منتظره بود.

با صداي لرزاني گفتم پس پروانه و شيدا كجا هستند. مهران با صداي گرفته اي گفت: همراه مهشيد هستند، قراره كه برسند بهتره كه ما بريم بالا.

و من متعجب تنها به او مي نگريستم او حتي طبقة آپارتمان ما را هم مي دانست. در حالي كه اشك هايم را با گوشة ی شالم پاك مي كردم به چشمان بي سويش نگاه مي كردم هزاران سؤال بي جواب در چشمانم جاي داشتند اما قدرت پرسيدن از او را نداشتم، گويي حس مي كردم حادثه اي عظيم در پيش است، دستانم هنوز در دستانش بودند، چقدر پير و تكيده شده بود گويي چندين سال پيرتر از سنش به نظر مي رسيد.

با هم به درون آپارتمان رفتيم، با محبتي گرم و خالصانه با من سخن مي گفت. چشم هايش حالت عجيبي داشتند. چهل روز از درگذشت پدر سپري شده بود اما او همچنان افسرده و غمگين بود، با خودم گفتم يعني علت آمدن او مرگ پدر بود، اگر اينگونه بود پس چرا در مراسم سوم و هفتم به ايران نيامد، با خوش باوري به خود قبولاندم كه حتما نمي توانست زودتر از اين در مراسم حضور داشته باشد.

با شگفتي به او مي نگريستم گويي در نگاهش عزيز از دست رفته ام را مي جستم. خدايا چقدر شبيه پدر شده بود، حرف زدنش و نگاهش و حتي بوسيدن او. پدر هم هميشه بر روي پيشاني ام بوسه مي زد و او اكنون با رفتارش مرا به ياد پدر مي انداخت.

به داخل آپارتمان كه رسيدم هنوز مسعود برادر بزرگترم و مادر مشغول سر و سامان دادن به وسايل خانه بودند، با صداي من و مهران هر دو با چشم هاي نگران به ما نگاه مي كردند، با ديدن مهران مادر آغوش مهربانش را بر روي او گشود، او را درون آغوشش پنهان كرد، حالْ هر دو زار مي زدند. گيج و مَـنگ بودم بي آنكه علت زار زدن هاي آنها را بدانم.

من هم گويي كه بغضي سينه ام را فشرد، اشك مي ريختم، مسعود هم اشك مي ريخت، هنوز از اعمال آنها متعجب بودم، يعني آنها هنوز به خاطر مرگ پدر مي گريستند. حس كردم ناله ها و زجه هاي مهران او را سبك تر كرده چشم هايش از خيسي اشك مرطوب بودند، به طرفم آمد، خيره به چشم هايم نگاه مي كرد اما حرفي نمي زد به نگاه ماتم زدة ی او خيره شدم به چهره اي كه گويي رنگ باخته بود و بي حس و كرخت و بي روح شده بود. دستي بر گونه اش كشيدم. دور چشم هايش حلقه اي سياه و كبود نشسته بود، لب هايش گويي چند ماهي است رنگ آب را به خود نديده باشد، ترك خورده و رنگ پريده بودند خدايا چقدر شكسته شده بود.

مهران همان جوان پرشور و صميمي ديروز اكنون بيشتر به پيرمردي شباهت داشت كه ديگر حتي كوچك ترين هياهوي دوران گذشته را نمي توانستم از نگاه خسته و غمناك او بيابم، مردي كه در مقابلم چون انساني خشك و تكيده ايستاده بود همان برادر بيچاره من بود كه ديار غربت او را به دنيايي از سردي ها و بي روح بودن ها تبديل كرده بود.

مردي كه در برابر ديدگانم ايستاده بود با آن چشم هاي كبود و پريشان گويي بيشتر به شبحي مي مانست كه از غم عظيمي رنج مي برد، چشم هاي او دروغ نمي گفتند. ندايي دروني به من مي گفت: به چشم هايش خيره شو، حقيقت ِ پنهان در چشم هاي پُر تلاطم اوست.

هنوز چون مجسمه اي سنگي و بي احساس در مقابلم ايستاده بود نه حركتي مي كرد و نه حرفي مي زد. دستانش را در دستان ناتوانم فشردم، لرزشي خفيف به او دست داد. حس كردم او سردش شده، مي لرزيد آشكارا در هواي گرم و سوزان شهريور ماه مي لرزيد.

بي قرار از او پرسيدم چي شده مهران، حرف بزن، بگو اما او خسته تر از آن بود كه كلامي بر زبان آورد گويي كمرش خميده شده بود از سنگيني بار ِ حادثه هاي عظيم سهمناك غربت!

به مادر نگاه كردم، با التماس زار مي زدم كه كسي جوابم را بدهد اما هيچكدام قدرت بازگو كردن حقيقت تلخ را نداشتند. مسعود به بهانة چيدن اثاثية خانه خود را مشغول نشان داده بود اما مي دانستم كه در درونش غوغايی ست، همه سكوت كرده بودند تنها چشم ها بودند كه حقيقت مَخوف را در ميان ِ خود پنهان كرده بودند و منتظر شكستن سكوت لب ها بود.

مهران بي آنكه جواب سؤال هاي مرا بدهد به طرف پنجره رفت و آن را گشود و سرش را از ميان چهارچوب آن خارج كرد و چند بار پشت سر هم نفس عميق كشيد اما من مي دانستم كه تنها اشك هايش را از لاي پنجره هاي كبود نثار آسمان تيره و ناصاف شهر مي كند تا غم چركين ِ قلبش را ميان همين ناصافي هاي مكرر پنهان كند.

همه در گوشه اي از اتاق كِز كرده بودند، هر كدام منتظر بودند كه ديگري حرفي بزند، در اين جدال ميان سكوت و انتظار صداي آشنايي همه نگاه ها را به سوي خود معطوف كرد.

مهشيد خواهر بزرگترم بود كه به همراه فرزندانش و دختر بچه اي كوچك كه بيشتر به پروانه شباهت داشت در ميان چهارچوب در ايستاده بودند بي آنكه حرفي بزنيم مهشيد با لبخندي تَصنُعي گفت: در ساختمون باز بود ما هم داخل شديم.

مادر كه سعي داشت از آن حالت بُهت زدگي خود را خارج كند به استقبال آنها شتافت و تك تك آنها را بوسيد. من هنوز در ميان ناباوري هاي گـنگ خود غلتان بودم گويي حس مي كردم تمام اين حوادث خوابي بي سر و ته است كه بعد از بيدار شدن حتما اثري از مهران و بقيه نخواهم ديد اما با بوسة ی مهشيد بر روي پيشاني ام و خوش آمد گفتن او دانستم كه تمام اين رخدادها واقعيتي ست كه بايد باورش مي كردم.

مادر از اردشيرخان شوهر مهشيد پرسيد و او هم با بي حوصلگي جواب داد كه من و دخترا رو آرش رسونده.

اردشير هم طبق معمول سرش گرم معامله هاي به قول خودش داغ و پول سازه.

[آرش فرزند ارشد مهشيد، پسري جذاب و دوست داشتني بود كه در رشته مهندسي مكانيك دانشگاه تهران تحصيل مي كرد. 20ساله بود و دانشجوي سال دوم. خونگرم و مهربان درست برعكس پدر ديكتاتورش.]

آرش در حالي كه كمي دور و بر خود را برانداز مي كرد نگاهش بانگاه گرفته من برخورد كردند با چابكي خاصي خود را به من رساند و مثل هميشه كه مرا مي ديد سر به سرم گذاشت.

او را بيشتر از افراد ديگر خانواده اش مي ديدم چون در هر فرصت كوتاهي كه بدست مي آورد به شيراز مي آمد و دل ما را شاد مي كرد اما اكنون ميان اين ترديدها و دودلي هاي بي پايان حتي شوخي هاي مضحك او هم نتوانست حالم را دگرگون كند.

شيدا با ديدن قيافه هاي نا آشناي دور و برش به دنبال قيافه اي آشنامي گشت اما گويي او هم در اين ميان همه چيز را در خيال خود كابوسي بيش نمي ديد، با ديدن چهرة ی پدر تنها آشناي آن جمع، خود را در آغوش او انداخت و سرش را در ميان سينة ی مهران پنهان كرد.

من نظاره گر طفل كوچك بودم، نمي دانم چرا يك لحظه حس كردم او هم به مانند خودم هست. ناگهان به ياد پروانه افتادم همه بودند اما نگاه جستجوگر من چهرة ی او را در ميان آن جمع نمي ديد. هر كدام از آنها با ديگري خود را مشغول كرده بود اما من تنها به دنبال جواب سؤال هاي بي پايانم بودم. به آرش كه اكنون كنار مسعود ايستاده بود و با او صحبت مي كرد، اشاره كردم كه به كنارم بيايد او هم با لبخندي مهربان در مقابلم ايستاد و گفت: چي شده خاله كوچولو باز هم كه گريان و بي حالي.

حوصلة ی شوخي هاي مزخرف او را نداشتم اما او تنها كسي بود كه مي توانستم هر چه را كه مي خواهم از او سؤال كنم، جواب سؤالاتم همه در نزد آرش بود.

آرش در حالي كه سوئچ ماشينش اين دست و آن دست مي كرد و در ميان انگشتانش مي چرخاند به چشمانم خيره شد و گفت: نمي خواهي بگي چي شده، من منتظر هر گونه بازجويي هستم.

اخمي كردم و گفتم: ترو خدا آرش اينجا چه خبره من دارم گيج مي شم. مهران و شيدا اينجا چه كار مي كنند، پس پروانه كجاست.

آرش جدي تر شد و لبخندهاي لبش را در ميان صورتش پنهان كرد و با صداي محزوني گفت: مگه به تو كسي حرفي نزده.

با تعجب پرسيدم: چه حرفي مگه شماها چيزي رو از من پنهون كرديد، من چه چيزي رو نمي دونم كه شما همه اون رو مي دونيد و از من مخفي كرديد.

آرش كه سعي مي كرد خونسردي اش را حفظ كند، گفت: خاله تو رو خدا آروم باش تو حالت كاملا خوب نشده، اضطراب برات سَمه تو رو خدا رعايت كن. مي گم همه چيز رو مي گم اما تو رو خدا فقط آروم باش قول بده وقتي كه شنيدي چه اتفاقي افتاده تحمل كني.

احساس كردم تمام بدنم مي لرزد، دستان آرش را فشردم گويي قلبم از سينه خارج مي شد، ديگر طاقت نداشتم. آرش تو رو خدا بگو چي شده.

آرش نگاهي به دور و بر خود كرد حس كردم مردد است انگار با نگاه كردن به جمع مي خواست اجازة ی گفتن و بازگو كردن حقيقت را بگيرد اما همه به نوعي خود را سرگرم صحبت كردن با هم كرده بودند.

براي آخرين بار آرش چشمانش را به چهرة تكيده و خسته مهران كرد كه شيداي كوچكش را در آغوش گرفته و گيسوانش را نوازش مي دهد و هر از گاهي بر آنها بوسه اي نرم مي چسباند. آرش نگاهش را دوباره به من دوخت و با صداي آرامي گفت: پروانه براي هميشه از كنار ما رفته.

منظورش را درك نكردم گويي اصلا صدايش را نمي شنيدم. مصيبتي ديگر. غمي ديگر… آه خدايا ميان اين مصيبت هاي بي پايان چگونه زندگي كنم.

آرش گويي كه از چشمانم مي خواند كه منظور او رادرك نكرده ام يا لااقل خود را به نشنيدن زده ام دوباره با صداي لرزاني گفت: پروانه…مرده!

گويي زمين و آسمان در برابر ديدگانم مي چرخيدند، تنها صداهاي گنگي را مي شنيدم كه بيشتر به فرياد و جيغ هاي زنانه مي ماند كه هر لحظه در برابر نگاه كم سويم خاموش و خاموش تر مي شدند. گويي براي چند ساعت زندگي در دنياي من متوقف شده باشد به خوابي عميق فرو رفتم!

ادامه دارد…

مریم پورقلی

رمان رویاهای خاکستری – قسمت اول

درباره‌ی مریم پورقلی

مریم پورقلی
شاعر و نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *