این را باور کن
جایی از جهان
رنگها به پایان خواهند رسید
جایی از عطرِ تنی جا مانده به تیرکِ قبل فرمانِ مرگ
خوب به خاطر بسپار
صفحه ای جا مانده در هر کتاب وجود دارد
در هر بستری
حسرتِ نبودنی
و این که باران بیاید برای شستن
توهمِ راه افتاده در سطرهایِ یک ذهن باشد
که البته نباشد هم فعلی با کارکرد همان بیتفاوتیست
جهان به پایان خواهد رسید و
تیرکهایِ مرگ در بیربطیشان به بغضِ یک ماشه
ادامه خواهند یافت
در تصورِ ذهنِ یک جنگل
کودکی را به خاطر بیاوریم
با کت آویزانِ هر شبِ پدر
از پشت ترسِ تاریکِ اتاق خواب و
لو رفتن نامههایی که نمی فهمیدیم و
خانههای امن… .
ما بزرگتر شدیم و خانه هایِ ناامنتر
شهر را از هر سمتی می کشیدند و
پای جنگلی که برای مرگ قصه میخواند، کوتاه تر می آمد از این که چیزی برای آخرِ شبهایمان نداشتیم… .
مادر هنوز رد خون را از سوراخ های کت های آویزان دیوارِ خانه هایِ امن می شناسد
با هر خون دماغ ما
کسی در ذهنش فرمان شلیک به تن های جا مانده بر رویِ تیرکها را میدهد
جایی که معشوقه ی قبلِ پدر را جا گذاشت
با سوراخ های روی پیراهنش
ما فرزندانِ جنگلِ مرگ بودیم و
نطفه از سرگردانی / شکلِ افتادنمان را به خود گرفت
تا جایی که هنوز با اسلحه ی کودکیهایمان
خون دماغ می کنیم و
مادر
یادِ دوستت دارم هایی میافتاد که تیرکها سربهنیستشان کرده بودند
باور کن
رنگها در صورتِ مادرم به پایان رسیده است
در دکمه ی آخر کتِ پدر که از کودکیم شکسته است
در آوازِ مرددِ جنگل و
بارانِ بعد از جوخه ای با خاطراتِ پیراهنهایِ سوراخ… .
محمد گنابادی