رمان رویاهای خاکستری – قسمت سوم | دکتر زندگی

رمان رویاهای خاکستری – قسمت سوم

فصل سوم:

چشمانم را چون كودكي كه براي نخستين بار پا به عرصة ی وجود مي نهد به آرامي گشودم، خود را ميان ملحفه هاي سفيد ِ تخت بيمارستان ديدم، دستان مادر همراه نگاه هاي نگران اطرافيانم با من بودند، به چشم هاي تك تك شان خيره شدم، جواب من به چشم هاي نگران و مضطرب آنها تنها قطره اشكي بود كه بر روي گونه ام چكيده شد.

دستانم را گشودم و به آرامي مهران را صدا زدم و او آرام و بي صدا گويي كه با سكوت ِ لب هايش با من حرف مي زد به نزدم آمد، او را در آغوش گرفتم گرم و مهربان او را بوسيدم، در اين ميان اشك هايي بود كه چشم ها را پوشاند و دل هاي شكسته را صيقل داد و بغض هاي بي تاب را شكست و غم هاي گذشته را تداعي كرد.

مهران خسته و دردمند مي ناليد و من تنها با نوازش هاي ناله گونه ام تسكين درد او بودم گويي تمام بدبختي هاي دنيا محصورم كرده بودند، مرگ پدر، سفر ناگهاني ما به تهران و حالا مرگ ِ نابهنگام پروانه در ديار غربت، كاش مي شد تمام اين حقايق ِ تلخ، دروغ كاذبي باشد براي يك شوخي احمقانه. اما وقتي چشم هاي اشكبار مهران را ديدم، دانستم حقيقت ِ تلخي ست كه بايد باور مي كردم گويي آن دو چشم ِ غمناك مرا به اسارت غم هايم مي كشاند. آري غمي ديگر و چشماني باراني در حسرت او كه رفته و ديگر هرگز باز نخواهد گشت. انگار رسم زندگي همين بوده و خواهد بود.

مهشيد به همراه آرش مهران را از آغوشم بيرون كشيدند و از من خواستند كه بر اعصابم مسلط باشم اما چگونه ميان اين همه غم هاي دردناك بر خود مسلط مي شدم. با صداي خفيفي رو به مادر كردم و گفتم: شيدا كجاست؟ مي خوام بغلش كنم.

مادر در حالي كه آرامم مي كرد، مرا به صبر دعوت كرد و گفت: وقتي از هوش رفتي ما تو رو به بيمارستان رسونديم. دخترا همراه مسعود تو خونه هستند، نگران نباش عزيزم.

اين بار نگاهم را رو به مهران كردم و با صداي محزوني گفتم: چرا به من اطلاع نداديد، فكر كرديد پس مي افتم يعني پروانه اونقدر برام عزيز نبود كه من حتي سرخاكش هم حضور نداشته باشم.

مهران ديگر تحمل سخنان زهرآلود مرا نداشت با شتاب در حالي كه سعي در كنترل ناله هايش داشت از اتاق خارج شد.

مهشيد با نگاه ِ مهرباني رو به من كرد و گفت: عزيزم ما تنها به خاطر خودت بهت اين مصيبت رو خبر نداديم چون هنوز از درگذشت پدر نگذشته بود كه…

مهشيد با اينكه از پروانه آن دختر ساده و زيباي جنوب شهري خوشش نمي آمد اما هر چه بود از سر دلسوزي براي مهران يا حتي شيدا بغض امانش نداد و نتوانست نصايح ارزشمندش را تمام كند.

نگاهم اين بار رو به آرش ميخكوب شد، او دستانم را فشرد و با لبخند گفت: مي دونم، زن دايي پروانه رو خيلي دوست داشتي اما همة ی ما به خاطر خودت بود كه نخواستيم بهت بگيم، تو هنوز از جريان درگذشت پدربزرگ شوكه بودي، خودت هم ديدي كه دكتر معالجت تو شيراز چقدر سفارش كرد كه نبايد هيجان زده بشي چون دوباره دچار بيهوشي و ضعف مي شي و شايد خطر بزرگتري مثل سكته هم گريبانگيرت بشه، براي همين بود که كسي جرات نكرد بهت حرفي بزنه، نمي دوني مارال كه وقتي همه فهميدند من جريان مرگ پروانه خانم رو بهت اطلاع دادم چقدر تو ماشين تو مسير بيمارستان سرزنشم كردند ولي به هر حال يكي بايد اين حقيقت لعنتي رو بهت مي گفت.

درست به چشمانش كه صداقت در درون آن موج مي زد خيره شده بودم، من هميشه عاشق صداقت چشم هاي آرش بودم، پاك و معصوم بود و چه عاقلانه قضيه مرگ پروانه را توجيه مي كرد. جواني به سن و سال او برايم قابل هضم نبود كه او اينگونه مسائل را واضح و روشن برايم شرح دهد و ديگران خيلي راحت از گفتن و بازگو كردن حقايق سر باز بزنند.

آرش آرام در كنار تختم نشسته بود و كلمات را چون گل هاي زيباي بهاري كنار هم دست چين مي كرد و اينگونه برايم سخن مي گفت: مارال باور كن همه از مرگ پروانه متاثر و غمگينند حتي مادر و پدر من كه از اون هيچ دل خوشي نداشتند، اونها هم به خاطر جواني و كم سن و سالي او غمگينند و همه به نوعي تحمل كردند. من از اون هم همين انتظار رو دارم تو هم مثل بقيه بايد پروانه را فراموش كني، مي فهمي. مي دونم خيلي سخته چون اون يكي از بهترين و صميمي ترين افراد فاميل بود و براي تو مثل يه خواهر بود اما حالا تو هم مي توني تمام محبت هاي خالص و نابتو تقديم ِ فرشتة ی كوچكش شيدا بكني. بعد از مرگ ِ پروانه ما از مادربزرگ خواستيم كه به تهران بياد تا غنچة ی كوچولوي مهران پژمرده نشه و از بين نره.

حرف هاي آرش مثل نسيم ِ مطبوعِ بهاري دلچسب بود. آرش با تمام كم سن و سالي و جواني اش به مانند مرشدي راهنما به من اميد ِ زندگي را نويد مي داد. لبخندي از رضايت بر لب آوردم. مادر را با صداي آرامي خواندم به طرفم آمد، گيسوانم را نوازش داد خسته بودم اما سعي داشتم كه به او بفهمانم من هنوز هم مي توانم تحمل كنم، من هنوز هم انساني خستگي ناپذير هستم كه مي تواند بر غم هاي عظيم و بزرگ فائق آيد و همه را به فراموشي لحظه ها بسپارد و دل به آينده اي روشن بدهد. آري با دستانم گونه هاي مادر را نوازش دادم و با اين عمل زندگي را دوباره در شريان هاي يخ زده و منجمد از غم و پريشاني او جاري ساختم، حال مي دانستم كه مادر براي مراقبت از برادر و پناه دادن به غنچة ی نشكفتة ی او به تهران، شهر دود و ساختمان هاي بلند آمده تا ياري دهندة ی نگاه خستة ی برادر باشد.

فصل چهارم:

مشتي از خاك سرد و تيره ی گورستان را در دست گرفتم آن را ميان انگشتانم لغزاندم تا حسرت هاي بي امانم را در لابه لاي ذرات اين خاك كهن چون افسانه اي اساطيري پنهان سازم و ذهن خسته ام را از فريادهاي نعشه گونه ی ديگران تهي كنم.

در اين فضاي غمبار در فراغ پروانه ی از دست رفته اي مي نالم كه جواني خود را در شمع وجود مردي سوزاند كه اكنون ميان بي تابي چشمانش قصة ی شوريدگي و عطش ِ عشق ِ پروانة ی بي جانش موج مي زد. پنجه هاي خونين اين خاك اين بار نيز جسد بي جان عزيزي را به قتلگاه ابديش فرستاد. بر سر گور ِ خاموش پروانه مي نشينم دور تا دورم حلقه اي از لباس هاي مشكي با چشم هاي اشك بار، حسرت گونه بر خاك تيره مي نگرد و شايد به يادآوري خاطرات گذشته هاي دور چهرة ی معصوم اين دختر، پريچهر را يكبار ديگر در ذهن غبار گرفته شان تداعي مي كرد.

تکه های دیگرم

به شيداي كوچك مي نگرم كه دستان پدر را محكم در دستان كوچكش گرفته بود و چون عروسكي سياه پوش به گور مادر خيره شده بود بي آنكه باور كند ميان اين لايه هاي پنهان ِ خاك، زني خفته كه روزي او را در آغوش گرم خود مي فشرد و برايش لالايي شب هاي تنهايي اش را مي سرود چه غمگين ميان اين چهره هاي نا آشنا به دنبال صورت مهربان مادر با آن چشم هاي خمارآلود و آبي به وسعت دريايي اش بود، اين كودك ِ بي آزار با لهجة ی آلمانی اش هنوز هم برايم غريبه اي بود كه از آن سوي مرزهاي دل فريبْ آمده بود و با پوستي روشن و چشم هايي به رنگ مادرش بيشتر رنگ و بوي آدم هاي آن سوي مرزها را با خود به همراه داشت. موهاي بلندش بي شك از او فرشته اي ساخته بود در ميان انسان هاي زميني. دوست داشتم او را ميان آغوشم مي فشردم و دست نوازش به چشمان رويايي اش مي كشيدم اما چقدر فاصله ميان دستان من با چشمان معصوم او بود. گويي هرگز نخواهم توانست اين فاصله هاي عميق را پُر كنم.

هواي نمور گورستان ميان آن غروب دل گير جمعه تنها بر غم و بي تابي ام مي افزود و مرا به دنيايي از پريشاني ها و اضطراب هاي مكدر نزديك و نزديك تر مي ساخت. نگاهم را به مادر دوختم كه سر بر دوش خواهر آرام مي گريست گويي اشك هايش تمامي نداشتند.

در اين ميان چهره اي آشنا از دورهاي زندگي از لاي گذشته هاي پنهان در ذهنم مرا به تفكري كوتاه وا داشت، زني با چهره اي مُلَبس به غم كه صورت پر چروكش ميان ناملايمات زندگي پير و تكيده تر شده بود، خود را ميان چادر مشكي كهنه و وصله زده اش پوشانده بود و با نگاه اول مي شد فهميد كه دردهاي او از زندگي تا چه اندازه عميق و ريشه دار است. اين زن ِ كوچك اندام و نحيف مادر پروانه بود كه اين چنين در سوگ فرزند مي ناليد و اشك مي ريخت.

اشك ها هم ديگر براي بيان درد من از فراق، مرا همراهي نمي دادند. ميان اين انسان هاي مصيبت زده نشسته ام، در گرگ و ميش هواي تابستاني در اين فضاي غم آلود، خيره به تك تك چهره ها مي نگرم گويي مي خواهم قفل سكوت را از لب هاي آنها بزدايم، دلم مي خواست حرف بزنند و از خاطرات خود با صاحب اين گور ِسرد و تيره بگويند اما همه سر بر گريبان ديگري يا پنهان در چادرهايشان مصيبت عزيز از دست رفته شان را با سِرشتن اشك هايي از دل تنها تاب مي آوردند و هيچ نمي گفتند…!

همه بر مي خيزند تا آخرين نگاه هاي بي قرار خود را نثار دختر خفته در گور كنند و او را در حسرت هاي گذشته شان مدفون كنند و به فراموشي فرداهاي دور و دراز بسپارند. براي آخرين بار نوشته ی روي گور را مي خوانم و آن وقت بيشتر دلم مي گيرد.

[ هركه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش ]

به ماشين آرش مي روم و سرم را به پنجره ی آن مي چسبانم، حس مي كنم صداي تنوره ی ماشين سكوت گورستان را به هم مي ريزد!

فصل پنجم:

خاطرات تلخ هم چون خاطره هاي شيرين به فراموشي ذهن آدم ها سپرده مي شوند گويي اين انسان هاي پُر دغدغه همان آدم هاي خسته دل ِ چند روز پيش نبودند كه با چشماني اشك بار زجه هاي دلشان را نثار عزيز از دست رفته شان مي كردند اما گويي كه اكنون حادثه اي رخ نداده باشد همه درگير مشكلات خود بودند، امان از دست اين انسان ها چه زود مي توانند چون آفتاب پرست خود را با هر شرايطي وفق دهند و رنگ عوض كنند. حال در مرگ پروانه بيشترين آسيب روحي را مهران و مهم تر از آن شيدا متحمل مي شد.

يك هفته از آمدن ما به تهران مي گذشت. تابستان ِ سوزان كم كم جاي خود را به خزان هزار رنگ مي داد و كم كم مي شد زير پاي آدم ها خِش خِش برگ هاي هزار نقش پائيز را شنيد، چه ترنم دل انگيزي داشتند.

برگ هاي قرمز و زرد و نارنجي غمي از هزار لاي طبيعت افسون گر را در ذهن آدمي تداعي مي كردند. احساس مي كردم با هواي پائيزي دمخور هستم. گويي خداوند پائيز را براي خالي شدنِ غم هاي نمور ِ آدمي آفريده است.

در ميان چهار چوب پنجره ی اتاقم ايستاده بودم. يك ساختمان چهار طبقه که در طبقه دوم آن ما ساكن بوديم. چقدر دلم مي خواست اين ساختمان 30 طبقه، نه بيشتر، 50 يا حتي صد طبقه بود و من در بالاترين نقطه آن مي ايستادم و تنها فرياد مي زدم و انعكاس صدايم به بالاترين نقطه آسمان می رسيد تا او كه آن بالا نشسته طنين صدايم را بشنود. دوست داشتم با تمام وجود فرياد بزنم خداوندا، اي كريم ،اي قهار، اي مهربان، چرا بايد لحظه هاي تنهايي هم آغوش دل خسته من باشد. چرا بايد ميان تمام اين آدم هاي خاكي تنها قسمت من از زندگي غم و مصيبت و عذاب تو باشد. خدايا خستگي هايم را پاياني نيست، بغض هاي بي طاقتم ميان هِق هِق حنجره هاي بي تابم شكستند.

اشك بي دريغ از چشمانم جاري مي شدند و من بي تابانه در غروب دلتنگ ايستاده بودم و خيره به آسمان چشم دوخته بودم. كسي در خانه نبود تنها من و مهران در تنهايي خود گم بوديم. مادر همراه مهشيد و بچه ها براي خريد لوازم مدرسه شان رفته بود و شيدا هم همراه آنها بود. در حال و هواي غروب و تنهايي ِ بي امانم غرق بودم كه نا خود آگاه حس كردم كه كسي در خلوتم وارد شده، به عقب نگريستم. در تاريكي اتاقم مهران را ديدم كه كنار تختم نشسته و دست به سينه به من مي نگريست. چشمانم را با گوشه آستبن لباسم پاك كردم و برق اتاق را روشن كردم.

مهران با نگاه غمگيني گفت: باز كه داشتي گريه مي كردي.

در كنارش نشستم و با لبخندي مهربان گفتم: از روي دلتنگي بود.

تبسمي كرد و به طرف پنجره نيمه باز اتاقم رفت و گفت: خيلي دلگيره نه.

شانه اي بالا انداختم با صداي آرامي گفتم: هميشه همينجور بوده. اما مي شه قشنگ باشه ما آدم ها هميشه  ی خدا سعي داريم حقايق را تلخ تر از اوني كه هست جلوه بديم. آهي عميق كشيدم و گفتم: حقيقت هميشه تلخه مهران.

– درسته اما چرا ما نبايد مرگ رو به عنوان يك حقيقت شيرين باور كنيم؟ چرا هميشه دوست داريم از مرگ چهره اي ديو مانند بسازيم كه با پنجره هاي خونين و چنگال هاي بلند و كشيده اش خِرخِره آدم ها را مي جود.

– خوب مگه اينطور نيست؟

– نه مارال اگه آدم خوبي باشی مي تونه زيبا باشه.

– ولي تو خودت هم مرگ رو به صورت زشت و وحشتناك قبول داري. مگه اينطور نيست؟

چتر دلواپسی ام

– درسته اما شايد به خاطر اينكه كسي رو كه دوست داريم ازمون جدا مي كنه.

چيزي نگفتم با تندي برگشت و گفت: مارال من تو مرگ پروانه مقصر بودم. من يك قاتلم مارال، من پروانه رو كشتم.

وحشت كرده بودم. مهران گويي كه جنون گرفته باشد دور تا دور اتاق مي گشت، صورتش را در ميان دستانش پنهان مي كرد و پشت سر هم همان جمله هميشگي را تكرار مي كرد. من پروانه رو كشتم.

به طرفش دويدم، ليوان آبي را روي صورتش ريختم، درحالي كه با خشم به من نگاه مي كرد، دانه هاي درشت عرق بر روي پيشاني اش نمايان بود. از خشم بر خود مي لرزيد، در جايم ميخكوب شده بودم، هرگز چنين اعمال وحشتناكي را از مهران نديده بودم.

سعي كردم كمي بر اعصابم مسلط شوم پس به طرفش رفتم و دستانش را گرفتم و با مهرباني گفتم: مهران، عزيزم تو هرگز تقصيري نداشتي. پروانه سر زايمان مرد. تو كاري از دستت بر نمي اومد.

چرا متوجه نيستي مارال، پروانه به خاطر من مرد، به خاطر خودخواهي هاي يك آدم لجوج از خود راضي كه فكر مي كرد تنها تخصص اونه كه مورد توجه اساتيد بزرگه. مارال من يك قاتلم.

سرم را تكان مي دادم از او خواهش مي كردم كه آرام باشد، قرص هاي مسكن اش را از جيب پيراهنش در آوردم و در دهانش گذاشتم با آب آنها را هورت كشيد، كمي كه آرام شد گفت: نمي دوني چقدر دوستش داشتم.

آرام روي تختم نشست و من هم كنار او قرار گرفثم. اشك در چشمانش جمع شده بود، گويي هر بار كه نام پروانه را مي برد تكه اي از قلب او در سينه مي شکافت. حالْ ديگر اشك نمي ريخت، بلند بلند زار مي زد. هيچ نگفتم. تنها نظاره گر خالي شدن دردها و حسرت هاي او شدم، مهران نفسي عميق كشيد مي خواست در آن غروب دلتنگ از پروانه سوخته ی دلش بگوید…

فصل ششم:

يادم هست زماني كه به نگاه هاي مهربان مادر در آن تابستاني كه كم كم مي شد سوز پاييزي را در آن احساس كرد پشت كردم. حس عجيبي داشتم انگار كه پشتم خالي شده بود. از همان موقع بود كه به خودم قبولاندم بايد روي پاهاي بي رمق خودم بايستم. بدون پدر، بدون مادر و بدون چشماني كه نگرانت باشند در شهري غريب و دور افتاده بايد ساكن مي شدم.

وقتي مادر با اشك هاي لرزانش قرآن را از برابر ديدگانم عبور داد، خواستم در برابر پاهايش زانو بزنم اما او، گرم مرا در آغوش خود فشرد و پدر با نگاه خاموشش گويي هزاران سخن را برايم بازگو مي كرد.

به تهران كه رسيدم نگاه هايي ديگر از جنسي ديگر انتظارم را مي كشيدند. نگاه خواهر كه بي صبرانه انتظار ورودم را مي كشيد و نگاه كنجكاوانه فرزندانش. اما بي اعتنايي اردشير، شوهر مهشيد از همان لحظه ي ورودم به تهران گويي سدي از فاصله ها را بين مان ايجاد كرد. آن مرد از خود راضي از همان لحظه ي اول دريچه اي از بي مهري ها و بي حوصلگي ها را به رويم گشود. اما به خاطر مهشيد توپ و تشرهاي او را به جان مي خريدم و دم نمي زدم. اما مگر چقدر مي شد در برابر اين سنگدلي هاي او تحمل كرد.

جوان بودم و غرورم اجازه نمي داد كه با من اينگونه رفتار شود. آن روزها هنوز غزاله متولد نشده بود، تنها آرش و ترانه بودند كه آنها هم بچه بودند و در برابر اعمال پدر هيچ نمي گفتند. اما گويي آنها هم متوجه بودند كه پدرشان چگونه غرور و جواني ام را زير پاي خود له مي كرد و براي كارهايم هيچگونه ارزشي قائل نبود.

بيچاره مهشيد چقدر زحمت كشيد تا به اردشير بفهماند كه من در آينده يك پزشك خواهم شد و تنها براي درس خواندن به تهران آمدم. اما او به چيز ديگري اعتقاد داشت. نظر او اين بود كه من همه آنها را سر كار گذاشته ام و تن پروري مي كنم. او مي گفت جواني به سن و سال من، بايد كار كند و پول جا و مكانش را در هر منطقه و نقطه اي كه باشد خودش به دست آورد.

البته نظر او كاملا درست بود. اما او طوري با من رفتار مي كرد كه احساس مي كردم سربار آنها هستم. او آن روزها كارگاه مكانيكي داشت و به تعميرات ماشين مي پرداخت و چون پتكي هر روز، هر دقيقه به من يادآور مي شد كه كجا هستم و خرج مرا چه كسي مي دهد. حتي يك روز صبح كه آماده شده بودم به دانشگاه بروم سر ميز صبحانه در حاليكه لقمه هاي نان و پنير را دو لپي مي بلعيد رو به من كرد و گفت: من كه فكر نمي كنم بالاخره تو به جايي برسي، همه ي اين ‍ژيگول بازي هاتم فيلمه. اصلا بگو ببينم واقعا تو دانشگاه قبول شدي يا …

ديگر نمي توانستم تحمل كنم، لقمه اي نان كه در دستم بود آنقدر ميان انگشتانم فشار دادم كه له شد، اما حرفي نزدم. حس مي كردم او هر چه هم كه بگويد احترام او بر من واجب است. تنها سكوت كردم و به مهشيد كه مقابلم نشسته بود و آرش را براي مدرسه رفتن آماده مي كرد نگاه كردم.

مهشيد از خشم به خود مي لرزيد. حس كردم او هم نمي تواند حرفي به اردشير بزند چون از اين مرد چاق و خِـپل خيلي حساب مي برد. تنها رو به من كرد و گفت: مهران جان ديرت نشه. سرم را تكان دادم و كيفم را برداشتم، در حالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود بيرون رفتم.

روزهاي سختي بود. با آنكه پدر و مادر براي جا و مكانم به اردشيرخان چيز قابل توجه اي مي دادند البته نه از نظر مالي بلكه از نظر تغذيه و خورد و خوراك كه اگر دست اردشير بود به خاطر كمي رو در بايستي كه با پدر و مادرم داشت حتما كرايه جا و مكانم را نيز از آنها مي گرفت اما او هر لحظه چون زندانباني ترسناك ياد آورم مي شد كه اينجا خانه ي اوست و من تنها يك مفت خور ِ الاف هستم كه هيچ اراده اي از خودم ندارم.

خيلي دردناك بود، اين همه خوار شدن ها، ضعيف جلوه دادن ها، حس مي كردم شخصيتم زير سوال رفته. به هيچ كس حرفي نمي زدم نه به مادر و نه به پدر هيچ نمي گفتم حتي زماني كه براي تعطيلات به خانه مي رفتم وقتي آنها از رنگ و رويم و اينكه چرا هر روز لاغر و لاغرتر مي شدم می پرسیدند، باز هم حرفي نمي زدم و مي گفتم: خوب پزشكي سخته فيل رو از پا در مياره.

و مادر با نگاه غمگيني مي پرسيد: مگه پولي كه ما بهت مي ديم كافي نيست؟

مي خنديدم و مي گفتم: چرا مادر من فقط نمي خوام بيكار بمونم، تو خونه حوصله ام سر ميره. حداقل اينجوري كمي پول در مي آرم و اونوقت شما هم ديگه لازم نيست به خودتون سختي بديد. خُب مگه پدر چقدر حقوق مي گيره، يك دبير ادبيات مگه چقدر در مياره كه بايد تقريبا همش رو به پاي من بريزه، اونم در شرايطي كه خودم مي تونم از پس خرجم در بيام.

آفتاب شو تویِ چشمهایم برقص...

و پدر صبورانه سعي مي كرد كه مرا قانع كند كه كمي هم به خودم برسم، مي گفت: لازم نيست كه اينهمه به خودت رنج بدي، تا وقتي من زنده ام تو بايد تو راحتي و آسايش باشي. من فقط مي خوام كه تو تنها به درس خوندنت فكر كني، چند سال ديگه كه درسِت تموم شد اون موقع حق داري كه به فكر كار باشي ولي الان اجازه نمي دم كه از درس و مشقت عقب بموني.

پدر آخه كي گفته من از درسم عقب مي مونم من اينجوري راحتم، مطمئن باشيد.

برای اینکه مادر و پدر از فكر من خارج شوند از آنها درباره ی مسعود پرسيدم: و آنها گفتند كه به مسافرت خارج رفته و تا چند وقت ديگه هم بر نمي گرده.

مسعود هم به نوعي گرفتار همسرش طلعت بود. طلعت همسايه ديوار به ديوار ما بود و مسعود چند سالي بود گرفتار او شده بود و بعد هم مادر را به اصرار به خواستگاري او فرستاد و بعد از چند وقت با هم ازدواج كردند كه البته مادر و پدر اصلا با اين وصلت موافق نبودند چون طلعت از خانواده ی خوبي نبود. به هر حال زندگي مسعود براي خودش یک رمان 1000 صفحه اي بود كه من از بيانش عاجزم…

روزها مي گذشت و من هم آن روزها درس مي خواندم و هم تدريس مي كردم. زبان درس مي دادم. شاگردان بسياري را هم دور و بر خودم جمع كرده بودم اما اردشير ناجنس دست از سرم بر نمي داشت گويي مثل لكه ناخوشايند در صفحه ی زندگي من سايه افكنده بود و كارهايم را به هيچ مي انگاشت.

از اين وضعيت بسيار ناراحت بودم. چند بار به دنبال خانه رفتم اما هر روز خانه گران و گران تر مي شد و اجاره ها سر به فلك مي كشيدند، به دنبال خوابگاه هم از همان ابتدا رفتم اما پُرشده بود. ديگر نمي دانستم به كجا بايد پناه ببرم. تنها به خاطر حرف هاي اردشير بود كه به تدريس دست زدم تا به او نشان دهم كه من به تنهايي قادرم زندگي ام را بچرخانم. چندين بار شاگردانم به خانه ی مهشيد آمدند تا آموزش ببينند. اردشير مثل برج زهرمار در برابر تمام آن بچه ها رو به من كرد و گفت: مگه اينجا كاروانسراست كه هر كاري دلت خواست بكني، تو خودت هم اينجا اضافه اي چه برسه چند تا بچه ی قد و نيم قد هم جمع بكني به بهانه ی تدريس تو خونه لم بدي. اين كه نشد كار.

و من براي اولين بار رو در روي او ايستادم و گفتم: آقا اردشير يكي نون بازوشو مي خوره و يكي هم نون نبوغ و استعدادش رو. فكر مي كنيد كه تنها شما چون دست و بال تون از تعمير ماشين هاي قراضه ی مردم سياه مي شه زحمت مي كشيد و رنج مي بريد ولي بدونيد كه منم نون حنجره و فكرمو دارم مي خورم. از صبح تا شب رنج مي برم كه فردا بتونم سري تو سرا در بيارم و تا شما اينطور مثل الافاي تو خيابون بهم نگاه نكنيد، اصلا از نظر شما من با اون الاف و لات ِ خيابوني كه خيابون هاي تهران رو نقطه نقطه متراژ مي كنه و به ناموس مردم تيكه ميندازه فرقي دارم. اصلا مگه كار كردن تو آيين شما تنها عرق ريختن تو اون سياه چال تنگ و تاريكه و فحش و ناسزا بار مردم كردنه. يا از صبح تا شب سر مردمو شيره ماليدن و براي دو قرون اضافه تر سر ملت كلاه گذاشتنه، هان… چيه تو قانون شما كار يعني تعويض روغن سوخته ماشين و شمع نو رو با قديمي و كهنه عوض كردن.

اردشيرخان چشم هايش درشت شده بود و از خشم بر خود مي لرزيد. صورتش از عصبانيت گلگون شده بود مثل حيواني درنده به سويم آمد، با مشت به صورتم كوبيد و مرا از خانه بيرون كرد و پشت در بسته كيف و چمدان نيمه بسته ام را برايم پرت كرد و مرا اينگونه از خانه ی خواهرم راند. التماس هاي مهشيد و گريه هاي فرزندانش را كه دايي دايي مي كردند و مرا مي خواندند مي شنيدم.

بغض با چنگال هاي بي رحم خود سينه ام را مي فشرد و تنها پشت ِ درهاي بسته نشسته بودم و با بهت به ديوارهاي ترك خورده ی خانه ی اردشير نگاه مي كردم.

مهشيد با شتاب خود را به درون كوچه رساند و با اشك هايي جاري شده بر روي گونه هايش و صورت سرخ شده از سيلي هاي اردشير در برابرم نشست و گفت: ترو خدا مهران اردشير عصباني بود، خوب حق بده تو هم باهاش درست رفتار نكردي. بيا يك معذرت بخواه و قضيه رو فيصله بده ترو خدا مهران و گريه ی بي امانش دل سنگ را مي شكافت اما من ديگر نمي توانستم در آن خانه ی پُر از خِفت زندگي كنم.

چمدان كوچكم را از ميان كوچه برداشتم و رو به خواهرم كردم و گفتم: برو تو مهشيد صداي گريه ی بچه هات بلند شده. درست نيست شما تو اين محل آبرو داريد، برو تو من هم ميرم خونه يكي از دوستام تا يه جايي رو براي زندگي پيدا كنم. نگران من نباش.

به صورت گلگون شده اش دستي كشيدم، بر پيشاني اش بوسه اي زدم، بوي مادر را مي داد، بغضم تركيد اشك امانم نداد و سر بر گريبان خواهر زار زار گريستم.

براي آخرين لحظه نگاهم را به چشم هاي خسته اش دوختم، چقدر شبيه مادر شده بود. التماس هاي او ديگر در من تاثيري نداشت.

وقتي از كوچه ی باريك خانه اش مي گذشتم به عقب برگشتم هنوز در ميان كوچه ايستاده بود و اشك مي ريخت. دستي برايش تكان دادم و به سرعت از آن محله عبوركردم…

شب سردي بود، تمام بدنم از سرما مي لرزيد، در كوچه پس كوچه هاي شهر بي هيچ انگيزه اي گام مي نهادم و با خود بلند بلند حرف مي زدم. بالاخره تصميم گرفتم براي گذراندن آن شب به خانه ی فرزاد بروم. او هم دوره ایم بود، يكي از بهترين دوستان دانشگاه.

وقتي در برابر خانه ی آنها ايستادم هنوز مردد بودم اما چاره اي نداشتم يا بايد زنگ خانه را به صدا در مي آوردم يا اينكه آن شب را در خيابان سپري مي كردم و از سرما تا صبح مي لرزيدم.

فرزاد خودش در را باز كرد و از تعجب چندبار نامم را تكرار كرد. او از تمام وضعيت من اطلاع داشت و هر بار كه موضوع دامادم را پيش مي كشيدم او با عصبانيت مي گفت: من اگر جاي تو بودم حتما اون جا رو ترك مي كردم دليلي نداره كه شخصيتت زير پاي اين مرد خُرد و خاك شير بشه، مگه اون كيه. نه پدرت ِ نه مادرت.

آهي كشيدم گفتم: برادرم اگر اون اينجا بود كه من ديگه مشكلي نداشتم. فرزاد مبهوتانه مرا مي نگريست.

ادامه دارد…

مریم پورقلی

درباره‌ی مریم پورقلی

مریم پورقلی
شاعر و نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *